تاریخ انتشار خبر: 19 شهریور 1403 | 15:14:01
کد خبر : 15865
یادداشتی از محمد کیانوش را‌د:

گرگ ها و گرازها

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها و گرازها نویسنده اثر : محمد کیانوش راد قسمت : سیزدهم «از عشق زنان بپرهیز، از این خوشبختی زهرآلودبترس …»کلامی از ایوان تورگنیف در ذهنش مانده بود. اما چرا پس از پروین از عشق زنان می گریخت؟ پس از پروین همه چیز برای یوسف تمام شده بود . […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها و گرازها

نویسنده اثر : محمد کیانوش راد

قسمت : سیزدهم

«از عشق زنان بپرهیز، از این خوشبختی زهرآلودبترس …»کلامی از ایوان تورگنیف در ذهنش مانده بود.

اما چرا پس از پروین از عشق زنان می گریخت؟ پس از پروین همه چیز برای یوسف تمام شده بود . به هوش بود که دل به کسی نسپارد ، اما مگر دل سپردن کار عقل و هوش آدمی است ؟

اکرم در تمام مسیر برگشت به هفت تپه کمتر حرف زد. ذهنش درگیر زندگی خود است.به هفت تپه رسیدند. اسماعیل دست پدر را بوسید . کمی استراحت کرد و پس از نوشیدن ِ شربت نیشکر به خانه خود برگشت . یوسف و اکرم تنها ماندند . از اکرم پرسید :

— چه خبر؟ عروسمون خوب بود؟ مشکلی نبود؟

— نه . همه چیزخوب بود . چقدر این دوست دزفولی ات ما رو خندوند.

— این تیپ آدمای قدیمی و با‌معرفت یواش یواش از بین ما می رن. صورت اکرم بشّاش تر شده است .کرم پودری به صورت سفیدش زده و رژ کم رنگ مایل به قهوه ای بر لبانش نشسته، زیباتر شده است. خسته از راه رسیده و بر مبل راحتی لم داده است. یوسف پنجره هال را باز می کند.

نسیم خنکِ زمستان هفت تپه که چون بهار است هوای خانه را تغییر می دهد . رادیو آهنگ بهیگ- عروس – از علاء الدین بختیاری پخش می کرد ‌. یوسف آرام آرام غرق در آهنگ شد.

— اکرم گوش می کنی؟ ببین علاء الدین چی میخونه روح آدم به‌پرواز در میاد.

— نمی دونم که‌ چی می گه ولی آهنگش هم به دل می نشیند.

— اره اصلا‌ موسیقی فراتر ازهر زبونیه آدم با‌ تمام روح‌ و روانش اون رو می فهمه . اکرم با‌خنده ای زیرکانه گفت :

— ولی خیلی اهل ترانه نبودی ها. چی شده امروز کبکت خروس می خونه.

— قبل از این‌که با پروین آشنا بشم ترانه های خواننده های معروف را گوش می دادم . با پروین که ازدواج‌کردم‌ نوارها و صفحه های گرامافون را یواشکی درسطل زباله انداختم. انقلاب که شد همه چیز عوض شد.اکرم همه این چیزها را می داند اما به رو نمی آورد . چه کند نمی تواند چیزی بگوید.از گذشته چه دارد که بگوید .

— من که اصلا در این جریان انقلاب نبودم و نمی دونم چی بود و چی شد .یوسف هیجان زده شده است درست مثل وقتی که پروین را اولین بار دیده بود. به اکرم گفت:

— روسری آبی ات رو بیار تا کمی به یاد ایل دستمال بازی کنیم . بذار بگم علاءالدین چی می خونه : «برخیز برخیز عروس رو آوردن همون عروس چادر سفیدِ آفتاب پیشونی رو‌ماه و آفتاب رو برای روگشایی به او هدیه کنیدبرخیز ای نوازنده هرچه زودتر در ساز خود بزن » اینجا که رسید یوسف شروع کرد با دستش ضرب گرفتن و تکون دادن خودش .بلند شد. با شرمی پنهان و خجالتی عیان خندید . دست اکرم را گرفت و گفت:

— اکرم یکم به‌خودت تکونی بده . بلند شو دستمال بازی کنیم.

— یعنی چه ؟

— برا پسرمون زن گرفتیم باید جشن بگیریم و رقص و آواز راه بندازیم .اکرم با تعجب گفت :

— این کارا چیه ؟ از تو بعیده. سنی ازمون گذشته . تا حالا اینطور ندیدمت.

— خب حالا ببین . عروسیمون‌ که توی جنگ بود و نفهمیدیم چی شد . دست اکرم رو‌گرفت . به آرامی نوازشش کرد . دستش را در موهای بلند و جوگندمی اش کشید . دست دردست هم با اصرار یوسف و با ترانه رادیو تکانی خوردند و در جادوی سماع غرق شدند.اکرم برای اولین بار در عمرش چنین شادی را تجربه می کرد. کمی بعد اکرم در آغوش یوسف رها شد .

— یوسف نمی دونم چی بگم . اما بعد از سال ها حالا عشق و دوست داشتن را می فهمم . یوسف واقعا دوستم داری ؟

— این چه حرفی است . دروغ نگم ، بقول خودت بعد از اینهمه سال چند وقتیه‌ منتظر فرصتی بودم که بگمت بی تو زندگیم بی آب و رنگ است . همیشه دوستت داشتم، می ترسیدم، اما عشق تو در دلم لانه کرده است . در این سال ها برام چیزدیگری شدی و مرهمی بر دردهای بی درمانم بودی .

— یوسف منم راستش رو بگم . بودن با‌تو برایم نعمت بزرگی است . همیشه حس اضافه بودن و سربار بودن در زندگی ات رو داشتم . اما بعد از اینهمه سال امروز با تمام وجود خوشبختی رو حس کردم . تولد واقعی من امروزه .

تیغه عمودِ مستقیم خورشید در نیزار، هر سایه ای را محو کرده است. در ناب ترین شکلِ ظهورش بر نیزار می تابد. هیچ چیزی زیر هیچ سایه ای پنهان نیست.

مزرعه را سوزانده‌ اند .سیاهی ِ دود و خاشاک آن، بر سر و روی کارگران نشسته است . آبی نیست تا بر سر و صورتشان بریزند و نفسی تازه کنند.

اسماعیل خسته و کوفته بی هیچ حفاظی بر کارِ نی برها نظارت می کند . در انتهای مزرعه نیشکر، آبیِ زلال اما بی جان، از میان جویی بزرگ اما خشک و تفتیده با جان کندن به جلو‌می راند. در برابر هر مانعی می ایستد ، نفس تازه می کند، پشت بر پشت قطرات جمع می شود و راهی به‌جلو باز می کند‌.

شدت گرما نفس اسماعیل را بریده است .کنار جوی دراز کشیده ، چفیه ای بر سر و پایش را از جوراب های سوراخش بیرون و در مسیر گذر آب نهاده است . خیس عرق شده ، از تمام بدنش آب جاری است . با دست. عرق صورت را در آب می زند و دست خیسش را بر چشم و صورتش می کشد.

معلوم نیست این جوی بی جان ، با‌جان کندن به کجا می خواهد برود.

کمی دورتر رود دز دل پیچه گرفته است . با شُکوه و شِکوه و در سکوت ِ سنگین‌ِ دشت، نجیبانه دردش را در خود فرو برده است . آرام‌و قراری ندارد. با دردی جانسوز، جانش را به پیش می راند . تشنه رسیدن است . در چنیبه ،دردش را به کارون می سپارد، یکی می شوند‌. هر دو‌ به دریا و رهایی می اندیشند‌.

اسماعیلِ خسته در کنار جوی، چون مُرده ای افتاده است. برگ کوچکی از نیشکر، آرام‌ روی آب به‌جلو می راند.

در باریکه ی آب، به ناگهان موجی برخاست، توفنده و پر خروش. اسماعیل دست را بر پلک هایش می کشد.

آری زورقی است که در گرداب خروشان گرفتار آمده است.

ادامه‌دارد…