تاریخ انتشار خبر: 20 مهر 1403 | 19:14:30
کد خبر : 15964
یادداشتی از محمد کیانوش راد:

گرگ ها و گرازها

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ داستان گرگ ها و گرازها قسمت: سی و هفتم نویسنده اثر: محمد کیانوش راد اکرم دلواپس است . رادیو مارش ِ جنگی می زند‌. یوسف یک ماه بعد به قول بچه های جبهه افقی برگشت . به اکرم گفتند: — یوسف بیمارستانه ، ولی چیزی نشده ، حالش خوبه . […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ داستان گرگ ها و گرازها

قسمت: سی و هفتم

نویسنده اثر: محمد کیانوش راد

اکرم دلواپس است . رادیو مارش ِ جنگی می زند‌.

یوسف یک ماه بعد به قول بچه های جبهه افقی برگشت .

به اکرم گفتند:

— یوسف بیمارستانه ، ولی چیزی نشده ، حالش خوبه .

اکرم با گریه گفت :

— راستش رو بگید . شهید شده ؟ تو را به خدا راستش رو بگید .

— به خدا چیزی نشده ، فقط پاش زخمی شده . همین.

اکرم سراسیمه آماده رفتن شد . مثل اینکه چشمانش نمی بیند . تا سوار ماشین همسایه شد ، دو بار زمین خورد . چادرش خاکی شده ، به زمین خورد و‌دستش خونی شد. ‌

خانم کلانتر ِمحل همراهش است .می گوید :

— بمیرم برات اکرم ، چه می کشی . توکل به خدا کن . بذار دستت رو ببندم . با دستمال دستش را بست . به بیمارستان می روند . مستقیم وارد بخش می شوند .

پرستار بالای سر یوسف ایستاده و می گوید :

— خدا رو شکر آقای سلطانی سالمه . فردا عملش می کنند تا ترکش را بیرون بیارن .

خانم کلانتر محل گفت :

— یعنی زنده می مونه .

اکرم گفت :

— زبونت رو‌ گاز بگیر . یوسف با دلداری دادن ، شوخی می کند.

به اکرم گفت :

— دیدی گفتم چیزیم نمی شه .

نشنیدی می گن ، بادمجون بم آفت نداره ؟ ترکش را از پایش بیرون آوردند . هفته بعد مرخص شد . ایام نوروز است . کلاس های یوسف را به همکار جدیدی که از شوش ِ دانیال می آید داده اند . دوره نقاهت را می گذراند . همکاران و اهالی محل برای عیادت می آیند .

یوسف فرصت ِ مناسبی برای مطالعه پیدا کرده است . اکرم به جلسات روضه خانم شیخ احمد می رود . در جلسات قران ‌ِ مسجد شرکت می کند . خواندن قرآن را بخوبی یاد گرفته و حالا در منزلش به بچه ها قرآن آموزش می دهد . اسماعیل هم خواندن قرآن را یاد گرفته است . طالب و اسماعیل در هال بازی می کنند . از سر و کول بابا بزرگ بالا می روند .

اکرم می خواهد آنها را ساکت کند .

رمضان می گوید :

— اکرم جان کاری نداشته باش .

بذار بازی کنن . طالب خیلی اهل ِ درس و مشق نیست .

چند سال بعد به هنرستان فنی برق هفت تپه می رود . بیشتر وقتش را با دوستانش می گذراند . لب شط رفتن ، سیگار کشیدن ِ یواشکی و شکار کردن سرگرمی اوست . هفت تپه محیط آرام ، ساکت و دور از هیاهوی شهر است . یوسف و اکرم ، در کنار رمضان و حلیمه زندگی خوبی دارند . از زندگی آرام در هفت تپه راضی اند . ناهار دور هم هستند . کباب درست کرده اند . بعد از ناهار ، رمضان و یوسف در حال گپ و‌گفت اند .

یوسف به اکرم و رمضان گفت :

— دیشب خواب عباس رو دیدم . چقدر خوشگل شده بود . صورتش سفید و نورانی بود . گفتمش عباس چه شده ، چقدر زیبا شده ای ؟

عباس گفت :

— آقای سلطانی چه فکر کرده ای ؟ در بهشت ، همه چیز زیباست .

رمضان گفت :

— بهشت همین جاست . از همین جا شروع می شود .

— بابا همیشه از حرفات تعجب می کنم ! گاهی شاخ در میارم !

رمضان خندید و گفت :

— چرا ؟ حرف پرت و پلا و بی ربط می زنم ؟

— نه . نه . می دونی این حرف کیه ؟ حرف ِ ابن عربی است .ابن عربی کیه ؟ مگه چی گفته ؟

— ابن عربی یه عارف بزرگه . می گه وقتی خدا را می بینی که مرده باشی .

— لابد منظورش حالتی مثلِ مُردنه.

— بله .

در یکی از کتابهاش به قول ِ خودش وقتی در یک سفر روحانی موسی را در آسمان ششم می بینه ، ازش سوال می کنه که تو تقاضای دیدن خدا را کردی ، در حالیکه پیامبر ما گفته ، هیچکس تا نمیرد ، خدا را نمی بیند. موسی گفت بله درست است . من بیهوش شدم و در حال بیهوشی خدا را دیدم . ابن عربی می گه به‌موسی گفتم یعنی تو مرده بودی ؟ و‌موسی جواب داد بله . تا نمردم خدا را ندیدم .

موسی بعد توضیح داد و گفت به همین دلیل بود که گفتم ، تُبتُ الیک . یعنی به سوی تو بازگشته ام .

رمضان گفت :

— یوسف بازم از ابن عربی برام بگو ، ‌ ببینم چی می گه ؟ولی بنظرم شاید در این مورد ابن عربی اشتباه گفته .

— چرا ؟ ابن عربی اشتباه گفته ! ؟

رمضان باز هم با خنده گفت :

— البته ببخشید . من ِ بی سواد گاهی پا تو کفش بزرگان می کنم . شاید اشتباه بگم . اما بنظرم نیازی به مردن نیست تا خدا را ببینیم . خدا همه جا هست . جلوی چشم ماست . چون همه جا هست او را نمی بینیم . نشنیده ای که امام علی گفته : کور است آنکه تو را نمی بیند .

بازم یوسف خندید و گفت :

— درست می گی .احسنت بابا . از همین حرفات تعجب می کنم . این حرفت هم به خدا مثل حرفی است که یه فیلسوف بزرگ بنام ملا هادی سبزواری گفته .

— چی گفته ؟

— می گه ، ای خدایی که از شدت ظهورت مخفی هستی و از همان جهت که ظاهری پنهانی .

— عجب حرفی زده . اما پسرم تو تعارف می کنی . من عامی هستم . اما بارها بهت گفتم که فکر کردن خیلی مهم تر از خوندنه .

— من زیاد کتاب خوندم ، یعنی مجبور بودم که بخونم ، اما تو با دلت دنیا رو می بینی .

جنگ تمام شده است . دوره سازندگی و سیاست های تعدیل اقتصادی آغاز شد . چاپ پول بدون پشتوانه در سال های آخر جنگ ، نقدینگی را به شدت افزایش داده . تورم روز به روز بیشتر می شود . تهی دستان و طبقه متوسط اعتراض می کنند .

ده سال بعد، در واکنش به شرایط موجود ،جنبش ِاعتراضی

– اصلاحی در ایران شکل می گیرد. شرکت در بلاتکلیفی است . مدیریت ِ دولتی، ناکارامد و کشت و تولید نیشکر روند نزولی پیدا کرده و بحران در شرکت اوج گرفته است .

از سال ۱۳۸۵ بحث خصوصی سازی آغاز و سال بعد شرکت مشمول خصوصی سازی شد و در بهمن سال ۱۳۹۴ شرکت واگذار شد . مشکلات بیشتر ، و کارکنان نا امید تر شدند .

طالب در شرکت استخدام شد . کارگران هر روز به نگرفتن حداقل حقوق خود اعتراض می کنند . جلوی فرمانداری شوش جمع شده و شعار می دهند. تظاهرات کارگری روز به روز بیشتر شده است . کارگران شعار آزادی کارگران بازداشت شده را فریاد می زنند .

‌ادامه دارد…