تاریخ انتشار خبر: 17 مهر 1403 | 11:35:11
کد خبر : 15962
یادداشتی از محمد کیانوش راد:

گرگ ها و گرازها

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛گرگ ها و گرازها نویسنده اثر: محمد کیانوش راد قسمت: سی و ششم برافروخته شد. پاهایش سست شد . روی صندلی ننشست تکیه به دیوار داده است . گریه می کند . تا حالا کسی یوسف را چنین ندیده است .سلیمی یواشکی به حسینی گفت :— چی شده ؟ سلطانی دیونه […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛گرگ ها و گرازها

نویسنده اثر: محمد کیانوش راد

قسمت: سی و ششم

برافروخته شد. پاهایش سست شد . روی صندلی ننشست تکیه به دیوار داده است . گریه می کند . تا حالا کسی یوسف را چنین ندیده است .
سلیمی یواشکی به حسینی گفت :
— چی شده ؟ سلطانی دیونه شده ؟ این چه وضعیه ؟
حسینی گفت :
— سلیمی دست بردار . این هم شد حرف ؟ یکی از بچه های کلاس در عملیات کربلای پنج شهید شده .
— کی ؟
— خنیفر . عباس خنیفر .
— همون پسره سیاه سوخته ؟
— اره همون .
— روحش شاد. خیلی بچه نجیب و مؤدب و درس خونی بود. خوشا به سعادتش .

یوسف به خانه آمد . باز هم درفکر است . اکرم از آرایشگاه آمده ، موهایش را رنگ کرده و دم اسبی بسته . زیبا تر شده است .

صدای امدن یوسف را که می شنود ، دم در می دود . فوری شربت عرق نعنای سبز رنگی برای یوسف می ریزد و دستش می دهد‌.

اکرم با خوشحالی لیوان شربت را دستش می دهد . اما هیچ عکس العملی از یوسف نمی بیند . زنان معمولا در این‌مواقع انتظار تعریف از شوهرشان را دارند اما واکنشی از یوسف نمی بیند . تعجب می کند .دلگیر می شود . به او برمی خورد. اما به روی خود نمی آورد .
به یوسف گفت :
—سلام خسته نباشی . یوسف در فکری ؟
— چیزی نیست امروز خبر آوردن که عباس خنیفر یکی از دانش آموزام در جبهه شهید شده . ندیده بودیش . یه عارف به تمام معنا بود . خیلی به اون امید داشتم . ره صد ساله را یه شبه رفت .
— ای وای . خدا به خانواده اش صبر بده .
— تا الان در فکر بودم . دیدمت آرام شدم راستش یه چیز خواستم بگم .
— چی ؟ چیزی شده؟
— ببین هر تصمیمی بگیرم تو و اسماعیل و طالب هم جزیی از تصمیم من هستید .
مکث کرد . با بغض ادامه می دهد .
— می خوام برم جبهه . خواستم ببینم نظرت چیه ؟ اجازه می دی ؟
اکرم سر پا بود . روی مبل نشست و گفت :
— چی بگم ؟ تو که اهل جنگ نبودی ! مگر نگفتی که از جنگ و اسلحه متنفری !
— بله گفتم .
نمی تواند جلوی خودش را بگیرد . اشک می ریزد .مثل بچه ها گریه اش گرفته است .
یوسف در ادامه حرفش گفت :
— بله اما وقتی عباس رفت من چه کنم ؟ آرام و قرار ندارم . برای کمک باید برم . توی قسمت غیر نظامی می خوام برم . حداقل می تونم زخمی ها یی مثل ِ عباس رو به پشت جبهه برسونم .
— چی بگم ؟ تو جان منی ، هر روز از تو‌جان می گیرم. می دونی جون من به جون تو وابسته است . چند روز نبینمت مریض می شم . می دونی چی می گم ؟ اما هرچه تو بخواهی منم می خواهم .
— اره می دونم . اما مارش جبهه رو که می زنن، دیوونه می شم . نمی تونم توی خونه بنشینم .
— هر چه تو بگی با جان و دل قبول دارم .
اکرم به آشپزخانه رفت تا چای بیاورد . اما در دلش آشوبی است . آینده را برای خودش مرور می کند.
با‌خودگفت :
— اگر یوسف چیزیش شد مطمئنم همون روز منهم می میرم . سراغ اسماعیل و طالب رفت . خودش را سرگرم بچه ها کرد .
یوسف هم حرفی نمی زند . سراغ قرآن رفت . تفألی زد .با خوشحالی گفت :
— ببین قران چی می گه : والذین جاهدو ا فینا لنهدینّهم سُبلنا . عجب آیه ای !
— فارسیش رو بخون .
— قرآن می گه : ٰ وکسانی که در راه ما کوشیده اند ، به یقین راه های خود را بر آنها می نمايیم ٰ.

اکرم دوید توی اتاق پیش بچه ها . طالب و اسماعیل را در آغوش گرفت . زد زیر گریه .
یوسف دنبالش رفت و گفت :
— عزیز دلم این آیه که نگفت من کشته می شم . گفته ما راه درست رو نشونشون می دهیم . نگران نباش.
اکرم گفت :
— به خدا می سپارمت . من عشق به خدا رو از تو یاد گرفتم . از رو دست ِ ‌تو مشق ِ عشق نوشتم . تو واسطه عشقم به خدا هستی . برو خدا با‌توست .

پنجره باز است . توری فلزی روی پنجره است . پشه های مزاحم زیر نور چراغ حیاط می رقصند . زمستان است ، اما نسیم ، نسیم دل انگیز بهاری است .
بوی گل محمدی و بوی عطر محبوبه شب ، سراسر خانه را گرفته است .

عملیات کربلای چهار با شکست سختی برای ایران رقم خورد . عملیات لو رفته است . برخی فرماندهان به رغم اطلاع ، اصرار به شروع حمله داشتند . تلفات وحشتناکی به‌جبهه ایران‌ وارد شده است . روحیه رزمندگان آسیب دیده بود . دو هفته بعد کربلای پنج آغاز شد . در این شرایط سخت، رفتن داوطلبانه به جبهه کار ساده ای نبود . اما یوسف آماده رفتن شد . چند نفر از دانش آموزان هم همراهش می روند . بابای مدرسه هم با‌ داشتن جند بچه ی ریز و درشت برای رفتن با این گروه آماده شده است .

سلیمی با بلند گوی دستی گفت :
— احسنت . درود بر رزمندگان اسلام .
یوسف ، بابا حیدر و بچه ها ، لباس بسیجی پوشیده اند . بلندگوی مدرسه نوحه کویتی پور را پخش می کند . خانواده ها آمده اند . جعبه هایی از شیرینی هم دستشان هست و به بچه هایشان می دهند . دعا می کنند و صلوات می فرستند .
بابا حیدر ، بابای مدرسه با خوشحالی گفت :
— آقای سلطانی چه‌خوب شد، حاج آقا هم اومده . مثل اینکه میخواد با ما بیاد .
حاج آقا روحانی مسجد است . به یوسف خیلی احترام می گذارد . او هم آمده تا همراه آنها به جبهه برود .
دود اسپند و عطر عود همه جا را گرفته . حسینی و سلیمی نوار های پارچه ای قرمز رنگ با اسامی ائمه بر پیشانی انها می بندند.

موقع خداحافظی سلیمی یوسف را در آغوش گرفت .
به او گفت :
— یوسف حلالم کن . دوس داشتم منم بیام ، اما چه کنم ، باید در مدرسه باشم . خودت بهتر می دونی . تازه گرفتاری خانوادگی زیادی هم دارم . اگه توفیقی شد حتما پشت سر شما میام . در امان خدا باشی . التماس دعا دارم .

یوسف عازم جبهه شد . دوهفته شده است و خبری از او نیست . اکرم از دو سه روز بعد هر روز به بسیج مسجد می رود . خبری از یوسف نیست .

ادامه دارد…