تاریخ انتشار خبر: 6 مهر 1403 | 15:44:46
کد خبر : 15911
یادداشتی از محمد کیانوش راد:

گرگ ها و گرازها

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها و‌گرازها‌؛ نویسنده اثر: محمد کیانوش را‌‌د قسمت: بیست و ششم خورشید در حال غروب است . هوا تاریک است . غروب هم نکند فرقی نمی کرد . ابر سیاه ِ متراکم‌ در آسمان، جلوی خورشید را گرفته، مثل اینکه با‌ خورشید لج کرده است. ابرسیاه رهایش نمی کند […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها و‌گرازها‌؛

نویسنده اثر: محمد کیانوش را‌‌د

قسمت: بیست و ششم

خورشید در حال غروب است . هوا تاریک است . غروب هم نکند فرقی نمی کرد . ابر سیاه ِ متراکم‌ در آسمان، جلوی خورشید را گرفته، مثل اینکه با‌ خورشید لج کرده است.

ابرسیاه رهایش نمی کند ‌. خورشید خود را به دامن ِ شفق انداخت ، رنگ خون گرفت . به فردا می اندیشد ، آیا سیاهی خواهد رفت ؟

جلوی در ِورودی کارخانه تجمع کرده اند. درخواستی حداقلی دارند . فقط پرداخت به موقع ِحقوقشان را می خواهند.

شعار می دهند:

— یه اختلاس کم بشه ، مشکل ما حل می شه .

فوأد فریادمی زند. چهره ای معصومانه دارد. درد و رنج را در کلامش موج می زند. می گوید:

— والله ما سیاسی نیستیم . به هیچ حزب و‌ دسته ای هم وابسته نیستیم . بچه ها امروز خواسته هامون رو گفتیم . دیگه شعار ندید ، فردا دوباره جمع می شیم .

با رفتن کارگران ، فوأد و چند تن‌از کارگران را به اداره مربوطه می برند . به آنها تذکر می دهند‌.

— نباید آسیبی به مجموعه واردبشه و نباید مانع تولید بشید . فردا هم جمع نشید ‌.

فوأد گفت :

— مگر ما آسیبی به جایی زدیم ؟ ما فقط حقمون را می خوایم.

— شما نمی دونید پشت پرده این آشوب ها چه کسانی هستن .فردا نگید نگفتیم. ساعت ۱۲ شب ، برای بررسی مشکل کارگران جلسه اضطراری برگزار می شود . هوا سرد و طوفانی است .تندباد می وزد و رگبارباران سیل راه انداخته است . خانه هایی که در روز آب کافی ندارند امشب پر از آب اند.

یکی از دولتی ها گفت :

—همه ما طرفدار کارگرا هستیم . اصلا ما خودمون بچه کارگریم .

— اینها دنبال اهداف دیگری هستن. حقوق نگرفتنشون بهانه است .

— یعنی نباید بهشون حقوق داده بشه ؟ باید ما مشکلشون رو حل کنیم .

— ولی شرایط کشور رو باید بفهمند. باید صبر کنند.

— کارگرا حرف حقی می زنند . خودشون هم می گن ما سیاسی نیستیم .

— درسته که می گن سیاسی نیستن. اما سیاسی می شن . ‌

سیاست وقتی شروع می شه که یه عده جمع می شن ، شعاری ِ واحد و هماهنگ رو تکرار می کنن. رهبر و سازمان که پیدا کنن، آنوقت خطرناک می شه.

نماینده مدیریت گفت :

— کارگرا برن سر کار . دخالت در کار ما نکنند . از دولت ارز می گیریم، واحدهای جدید تولیدی می زنیم . به اونها چه مربوط ما پول رو‌چه می کنیم . اونا به کارشون برسن و ما مدیریت می کنیم .

چند روز بعد از تحصن و تجمع ، صبح زود تلفن خانه یوسف زنگ خورد . اسماعیل پشت خط است .

— سلام بابا خوبی ؟

— سلام چی شده اول صبح ! خیر باشه.

— بابا اون دوست طالب بود. یادته ؟ اون که کارمند استانداری بود رو می گم .

— خب .

— می گن گرفتنش .

— برای چی گرفتن ؟ خب به ما‌ چه ربطی داره ؟

— نه به ما مربوطه . اون روزی که طالب در بیشه کشته شد ، اون کارمنده همراهش بوده . فعلا هم بازداشته .

— عجب نمی دونستم .

— سر کار خبرش پخشه. این یارو رفیق روسای شرکته . می گن قرار بوده شهردار اهواز بشه . یه نفر رو هم از روستایی ها توی همون روز، توی یه تصادف کشته و فرار کرده . برا همین مجبورش کردن که خودش استعفا بده . حالا بیشتر می پرسم .

عصر بعد از کار میام خونه .

— حالا عصر بیا ببینم چه خبره . بعداز ظهر اسماعیل پیش ِ یوسف رفت.

— امروز همه حرفا توی شرکت در مورد طالب بو‌د. همون که کارمند‌ استانداریه، همون که همکلاسی دوره دبیرستان طالب بود . مرگ طالب تقصیر اون بوده . . بعضی ها هم می گفتن تقصیرِ خود طالب هم بوده .

— می دونم کی رو می گی . پدرش حاج آقا ادم خیلی خوب و باصفایی بود . همه روش قسم می خوردن. ولی پسرش ناخلف از کار دراومد.

— بابا یه چیز بگم . ناراحت نشی ها ، خب طالب هم پسر تو بود .چرا اینطور شد ؟ چرا اینقدر با این ادم رفت و آمد داشت ؟

— چی بگم . درست می گی . نمی دونم. حق با‌توست . طالب پاک و ساده بود . یه کم دهن بین و یه کم طمعِ پول داشتن گرفته بودش . اسماعیل گاهی از دل ِ لجن زار و مرداب گل ِ نیلوفر زیبا بیرون میاد و گاهی هم از بهترین زمین های مستعد ، خار و علف هرز .

— ولی حیف از طالب . راستی یکی از مهندسا می گفت شکایت کنید .

— شکایت از کی و برای چی ؟

— شکایت از این دکتر قلابی که علت کشته شدن طالب شد .

— نه نمی خاد. طالب خودش مقصر بود که گول این ادم رو خورد .

— مهندس از قول یه وکیل می گفت که به این نوع قتل می گن ، ٰ تسبیب در قتل ِغیرعمد ٰ و حتما شکایت کنید .

— بله این رو می دونم . ولی نه . ولش کن . فراموش کن . دیگه هم حرفش رو نزن . داریم یواش یواش اسباب اثاثیه رو جمع می کنیم بریم شوش . اکرم گفت اسماعیل هم بیاد شوش . منم نظرم همینه . اینجا دیگه جای موندن نیس . اینطور که می بینم اوضاع شرکت روز به روز خراب تر می شه .

— نه . نمیذاریم . کارگرا با هم متحد هستن . امروز که کارگرا جمع بودن‌، یه اتفاق خنده داری افتاد.

— چی بود؟

— یکی از نوچه های شرکت به فوأد یکی از کارگرهای شرکت گیر داد. به فوأد می گفت ، چرا موبایل کارگری نداری ؟

— گفتش موبایل کارگری دیگه چه صیغه ای است .

بعدش به فوأد گفت:

— شما که می گید نون ندارید، چرا موبایلتون موبایل معمولی نیس؟ اسماعیل با شور و هیجان ماجرا را شرح می دهد . شاداب و پر انرژی شده است . اسماعیل آدم دیگری شده . یوسف هیجان اسماعیل رو می بیند . با اشتیاق گوش می دهد و لذت می برد . حس ِ مبارزه و طعم انقلابی گری دوباره زیر زبانش آمده است . تاملی کرد . سرش را پایبن انداخت و آهسته زیر لب گفت ، گرگ ها و گرازها با هم فرقی ندارن. همیشه علیه کارگرها و مردم طبقه سه بوده اند . اسماعیل که از حرف ها و شعارهای تجمع ذوق زده شده گفت :

— جوابش رو که فوأد داد همه براش دست زدن و هورا کشیدن . عجب حالی کردیم .

— مگه چی گفت ؟

ادامه دارد…