به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ داستان گرگ ها و گرازها قسمت: بیست و چهارم نویسنده اثر: محمد کیانوش راد قو های پرنده در آسمان پرواز می کنند. می خوانند و شادی می کنند . می گویند قوها به وقت ِمردن، شادمانه به دامان ِ خدا پناه می گیرند. از مراسم دفن طالب یک هفته گذشته […]
به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ داستان گرگ ها و گرازها
قسمت: بیست و چهارم
نویسنده اثر: محمد کیانوش راد
قو های پرنده در آسمان پرواز می کنند. می خوانند و شادی می کنند . می گویند قوها به وقت ِمردن، شادمانه به دامان ِ خدا پناه می گیرند.
از مراسم دفن طالب یک هفته گذشته است . هنوز هیچکس از چرایی و چگونگی مرگ طالب آگاه نیست . ماموران آگاهی سرنخ های کشف شده را دنبال می کنند.
بُشرا زن ِ طالب غمگین و دلتنگ است . احساس تنهایی می کند. دخترش هدا کنار او نشسته است . هنوز رفتن پدر را حس نمی کند ، با دیدنِ گریه های بشرا و دیگران ترسیده است ، وحشت زده خود را زیر چادر مادرش پنهان می کند .
هدا بهت زده و نمی داند چه خبر است ، گریه می کند . یوسف پس از دیدن گریه هدا ، رو به همه گفت :
— بس کنید ، گریه بسه.جلوی بچه اینقدر گریه نکنید.
اکرم سعی می کند فضا را عوض کند .
— راستی دیدی دخترِ عمو فاضل چقدر ماشاالله بزرگ شده؟
— آره وقت رفتنش به خونه بخته .
— اون خواستگارش چی شد ؟
— هیچی جوابش دادن . منتظر پسر عموشه.
— چه خوب . رحیم پسر خیلی خوبیه . اهل نماز و روزه است . کارش هم که خوبه . هنوز نگهبانه موزه است ؟
— نه بیرونش کردن . گفتن حقوق ندارن بدن، بودجه ندارن . فعلا که مثل خیلی ها بیکار شده .
بشرا ساکت نشسته و در فکر است .
— بشرا بلند شو دخترم . توکل به خدا کن . برو چند تا چایی بیار.
— باشه ظرفا رو بشورم ، چای میارم .
پدر و برادر بشرا ، پیش اسماعیل و یوسف نشسته اند .
اسماعیل با عصبانیت و ناراحتی گفت :
— من که فکر می کنم ، کار کار همین کارمند استانداریه. طالب گفته بود که چند بار گفته، میخاد بیاد و با هم بریم شکار.
یوسف با اشاره به اسماعیل گفت :
— فعلا چیزی نگو اسماعیل.اسماعیل ساکت شد .
پدر بشرا گفت :
— آقا یوسف اگه اجازه بدی ما بریم و بشرا رو چند روزی ببریم پیش خودمون تا ببینیم خدا چی میخاد.
همه رفتند . سکوت در خانه حکمفرما شد . یک دفعه صدای گریه ای از توی حیاط بلند شد. اسماعیل نشسته و به دیوارِ آجری حیاط تکیه زده و های و های گریه می کند .
یوسف زیر بازوی اسماعیل را گرفت و گفت :
— اسماعیل بسه . بلند شو دیگه . آروم باش . زندگی همینه . داغ طالب کمر من رو هم شکست.
اسماعیل با گریه گفت :
— لعنت به این زندگی . لعنت به این زندگی .
داخل هال می روند. یوسف با دیدن حال و روز اسماعیل آرام و بی صدا گریه می کند.
— اسماعیل تو نمی دونی من چه می کشم. با رفتن پروین همه چیزم نابود شد .
اسماعیل به خودش آمد و یواش گفت :
—بابا جلوی مادرم این حرفا رو نزن .اکرم و پروانه هم گریه می کنند .
اکرم صدای اسماعیل را شنید و گفت :
— نه بذار یوسف حرف بزنه . بذار سبک بشه . انگار مجلس روضه خوانی راه انداخته اند. آمد و شد مردم برای آنان تسلی بخش بود. حالا که همه رفته اند درد و انده بیشتر از قبل هجوم آورده است .
یوسف با بغض و گریه فروخورده اش یاد پروین همسر اولش افتاد که در تصادف در جاده آبادان کشته شده بود.
یوسف گفت :
— یادم میاد پروین می گفت ، زندگی بدون مرگ ملال آورتر و مصیبتش بیشتره . حتی سخنی از سلیمان نبی نقل می کرد که ، روز مرگ به مراتب از روز تولد بهتره . همیشه سعی کردم این جملات رو بفهمم ، اما نفهمیدم . مرگ را تا خود ما تجربه نکنیم، نمی فهمیم چیه . شاید هم سلیمان نبی راست بگه . نمی دونم . اما تجربه مرگ ِ دیگری، هیچوقت تجربه مرگ خود آدم نیس. . یوسف نگاهی به آسمان انداخت. صدای آواز قو به گوش می رسد . در اسطوره های یونان باستان ، قو پرنده ی مقدس ِ آپولون یکی از خدایان اُلمپ است .
به اسماعیل گفت :
— صدای آواز قو را می شنوی؟ نشونه امید بخشیه . کاش ما آدما هم مثل اینا بودیم .زمانی که قو ها ، وقتِ مردنشون می رسه ، از فرط شادمانی بهترین نغمه هاشون رو می خونن .
سقراط موقعِ نوشیدن جام شوکران گفته بود : من که از قو کمتر نیستم که از مرگ بترسم . او بدون هیچ اندوهی جام ِ زهر را سرکشید و شادمانه به سوی مرگ رفت . اسماعیل باید صبور بود . چه می دونیم شاید اگه طالب می موند سرنوشت بدتری در انتظارش بود .
یوسف به اکرم نگاهی انداخت . خواست چیزی بگوید، نتوانست . صدایش لرزید و بغضش گرفت. نمی تواند صحبت کند . اما بالاخره گفت :
— اکرم بذار بگم که من پروین رو خیلی دوست داشتم . طالب برای من تنها یادگار پروین بود. هر چه بود ، نگاهش که می کردم زنده می شدم . به همین سادگی رفت که رفت . الان فقط تو و اسماعیل رو در این دنیا دارم . شما فقط آرومم می کنید . اکرم کنارش نشسته است . دستش را به آرامی گرفت و مهربانی بوسید .
یوسف ادامهداد:
— می دونم تعجب می کنید . یک هفته اس خودمو گرفتم اما بقول سعدی ، تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی . یوسف این را کهگفت ، درست مثل یک بچه زد زیر گریه . با تعجب یوسف را می نگرند . چنین حالتی از او بعید است .
یوسف را تا به حال اینطور ندیده بودند. اکرم باعجله لیوان آب و قند را آورد. یوسف جرعه ای از آب نوشید . اسماعیل هم آب به صورت یوسف می زند . یوسف از خود بیخود شده است . از حال رفت .
دور یوسف جمع شده اند . بالای سرش اشک می ریزند.
ادامه دارد…