تاریخ انتشار خبر: 20 شهریور 1403 | 15:27:36
کد خبر : 15869
یادداشتی از محمد کیانوش را‌د:

گرگ ها و گرازها

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛گرگ ها و گرازها‌ نویسنده اثر: محمد کیانوش راد قسمت : پانزدهم حدود ساعت دوازده شب، قصد ِ برگشت به هفت تپه را کرد . پس از دو روزِ سخت، تنها و غریب از اهواز به خانه برمی گشت ، به سختی ماشین گیرش آمد . پول کافی برای برگشت با […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛گرگ ها و گرازها‌

نویسنده اثر: محمد کیانوش راد

قسمت : پانزدهم

حدود ساعت دوازده شب، قصد ِ برگشت به هفت تپه را کرد . پس از دو روزِ سخت، تنها و غریب از اهواز به خانه برمی گشت ، به سختی ماشین گیرش آمد . پول کافی برای برگشت با سواری را نداشت . انقدر منتظر ماند تا توانست با خواهش از راننده اتوبوس بدون بلیط در آخر اتوبوس بنشیند . تمام بدنش درد می کند .اواخر ماه است . هیچ گاه به‌چشمانش شب را چنان تاریک و ظلمانی ندیده بود. خستگی بی حالش کرده بود. به محض نشستن روی بوفه ی آخر اتوبوس پلک‌های سنگینش که به زور بالا‌ نگه داشته بود، طاقت نیاوردند و بر چشمهایش فرو افتادند. خوابی عمیق او را با خود برد.

سراسیمه از خواب پرید. اتوبوس از سه راهی گذشت . بعد از سه راهی جاده هفت تپه – شوش پیاده شد.حدود یک کیلومتر به عقب برگشت تا به سه راهی هفت تپه رسید.

ساعت دو شب شده است . خبری از هیچ ماشین عبوری نیست . چند تایی هم که آمدند با سرعت رد شدند. می ترسند. چند روز پیش دزدان ِ مسلح، جاده شوش را بستند و تمام دار و ندار مردم را با تهدید ربودند.

هوای سرد لرزه بر اندامش انداخته ، دندانهایش به شدت بهم‌می خورد . دستش خالی است و دست هایش را بهم می ساید ، شاید کمی گرمش شود.

وزش تند ِ باد هوای دشت را سردتر کرده است ‌ . تی شرت به تن دارد . سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده است . شاید هم به خاطر ضعف بدنی است که سرما را بیشتر حس می کند. با خود فکر می کند که در این وقت شب با چه وسیله ای خود را به خانه برساند؟

از سه راهی اصلی تا سر جاده شهرک آوان ِ کاغذ پارس پیاده رفت . بالاخره ماشینی جلوی پایش ایستاد. پژوی سفید رنگ، کمی جلوتر ایستاد. اسماعیل دوید و خود را به ماشین رساند.

تا هفت تپه می ری ؟

اسماعیل تویی ؟ این‌وقت شب اینجا چه می کنی ؟

داستانش مفصله.

همه نگران تو هستند. مشکلی پیش نیومد؟

نه مشکلی نیست. مساله ای نبود.سه و نیم صبح بالاخره به خانه رسید . در زد . یوسف سراسیمه در را باز کرد . اسماعیل را بغل کرد و بوسید و گفت :

چرا این‌وقت شب ؟ با چی اومدی ؟

مهم نیس اومدم دیگه . سر گیت ورودی هفت تپه حاج منصور رو دیدم و رسوندم . اکرم هم بیدار شد . ترسید.

چی شده ؟ اسماعیل را که دید با خوشحالی در آغوشش گرفت . چای را فوری آماده کرد ، شربت هم درست کرد . بعد از صحبتی مختصر یوسف گفت:

اسماعیل فعلا بگیر بخواب . بعد صحبت می کنیم. اکرم‌گفت:

یوسف بچه مون دو روز نبوده ببین چقدر آب رفته، فردا آش نذری براش درست می کنم و به نیت ابوالفضل به همسایه ها می دم .

کار خوبی می کنی . اسماعیل داره مرد می شه .

آدم ها فقط با سختی های زندگی، بزرگ و بزرگتر می شن . تنهایی ادم رو خودساخته و خودباور می کنه. اگه دیروز یه نفر بود امروز ده نفرشده و فرداصد نفر می شه .نگرانش نباش.

اسماعیل خوابیده است . اکرم و یوسف ازهال به حیاط خانه رفتند، زیر چراغی کم سو آهسته پج پچ می کنند . سپیدی صبح بالاخره با بالا آمدن خورشید بیشتر می شود . اکرم به یوسف گفت :

تا اسماعیل خوابیده برو پروانه رو از شهرک بیار اینجا.

باشه یه چای بخورم می رم میارمش.

دوستان اسماعیل برای دیدار و دلجویی از او آمده اند . می گویند و‌می خندند . چه شد و چه نشد را از اسماعیل شنیدند ، همدلی کردند و مصمم تر رفتند . پروانه تازه عروس و طالب برادرناتنی اسماعیل در خانه یوسف مانده اند.

اسماعیل عین ِ خیالش نیست اما اکرم و پروانه دل نگرانند . شوخی های اسماعیل آرامشان می کند طالب اما ناراحت است . اسماعیل را دوست دارد و دلش برایش می سوزد .

با شیرینی که حجت و صمصام آورده‌اند‌ چای می نوشند . اکرم آش ابوالفضل را می آورد . در کاسه های سفالی زیبای آبی لاجوردی که هنگام خوردن آش ، نمی توان از نگاه به زیبایی آن‌چشم پوشید . این کاسه ها را سال قبل با یوسف از همدان خریده بودند.

ایام محرم است . اکرم برای همسایه ها و برای روضه ٰخانم شیخ احمد ٰ نذری می برد‌. روضه خانم شیخ احمد هر سال در دهه اول برقرار است و همه اهالی می آیند. خانم شیخ احمد رو همه قبول دارند . تنها آرایشگاه زنانه هفت تپه هم متعلق به‌اوست .

خانم ٰملا محسنی ٰ ناظم مدرسه دخترانه در بالای مجلس روضه نشسته است . خانمی شیک پوش و معروف به آداب دانی است ، اما در مدرسه بچه ها او را به سختگیری می شناسند . همیشه خط کش ِ بزرگی در دستش می گرفت . می گفت تنها با این خط کش باید بچه ها را ادب کرد.

اکرم که وارد شد، زنان با‌ او همدردی کردند ‌. دخترهای مدرسه در گوشه ی مجلس ِ روضه نشسته اند. یواشکی خنده‌ و شیطنت می کنند . راضیه صدایش را شبیه خانم ملا محسنی می کند و می گوید : اکرم‌خانم‌شنیدم که اسماعیل اومده . سلام من رو برسون. به اسماعیل بگو نظم در جامعه مهمتر از هر چیزیه . گول نخوره. بگو به‌ کارش بچسبه. اگر در مدرسه خط کش من نباشه نظم مدرسه بهم می ریزه . اونوقت بچه ها حرف معلم هاشون رو هم گوش نمی دن . اگر نظمی نباشد همه چیز نابود می شه.

اکرم برگشت و شوخی دختر ها در مورد خانم ملامحسنی رو نقل کرد. همه می خندد. دوباره یوسف و اسماعیل و طالب خیلی جدی بحثشون رو‌ ادامه دادند.

طالب گفت :

— ببین اسماعیل تو می خواهی قهرمان بشی ، من دنبال این چیزا نیستم . من می خوام زندگی کنم . اما نمی خواهم فکر کنی من خائنم‌. از اینکه زیر بارظلم نمی ری خوشم میاد . خیلی هم خو‌به ، اما‌من نمی تونم.

— ما که کاری نکردیم. برای حقوقی که چند ماهه بهم ندادن اعتراض کردیم .

— به این سادگی هم نیست . هم می دونی من از عواقب این کارا حداقل برای تو می ترسم . آخرش می گیرن و اخراجت می کنند . حالا ببین چه روزی گفتم .

من‌اهل ایستادن و اعتراض کردن نیستم . چه کنم . نمی تونم . ترجیح می دهم بهم ظلم هم بشه ، اما با خطر و با قدرت‌دست و پنجه نرم نکنم.

ادامه دارد…