به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ داستان گرگ ها وگرازهاقسمت: ششماثر محمد کیانوش راد اکرم یاد کودکی و دوران ِ بی پناهی و آوارگی و دزدیده شدنش و حوادث بعدی در زندگیش افتاد . با خود گفت ، رحیمی به اون مردچهگفته ؟ نکنه حرفی زده باشه ؟ بعد از مدتی اکرم فکر کرد : نکنه […]
به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ داستان گرگ ها وگرازها
قسمت: ششم
اثر محمد کیانوش راد
اکرم یاد کودکی و دوران ِ بی پناهی و آوارگی و دزدیده شدنش و حوادث بعدی در زندگیش افتاد . با خود گفت ، رحیمی به اون مردچهگفته ؟ نکنه حرفی زده باشه ؟
بعد از مدتی اکرم فکر کرد : نکنه این مرد نگاه دیگری به من داشته و برای همین هم رحیمی با او مخالفت کرده؟ با خود گفت : همه مردها مثل هم هستند ، نه حتما قبول نمی کنم.
یوسف بیشتر از قبل پیش رحیمی می رود .هوا گرم است ، اما کت و شلوار پوشیده وکروات زده است . صورتش را هم تیغ انداخته و شیک و مرتب شده است. رحیمی با دیدیوسف گفت: به به چه خبرا ؟ حتما خبری شده ؟ خوش خبر باشی . یوسف بی توجه به سخن رحمان گفت :
چه کنم؟ طالب نیاز به مراقبت دارد . این زن بنظرم زن مناسبی است . اینطور نیست ؟
نمی دانم ، ولی …. خب اینجا داره کار می کنه. چند وقت دیگه استخدام می شه . با آمدن پیش طالب از کار بیکار می شه .
ولی چی ؟ چرا مخالفی ؟ راستش رو بگو. فقط به این خاطر کارش مخالفی ؟ یا چیز دیگری در سر داری ؟
باشه ، هر چه تو بگی ، اگر اصرار داری باشه . باید ببینیم خودش هم راضی هست یا نه؟ ولی فکر نکنم ، راضی بشه.
رحمان صحبت کن . راضی اش کن . نجاتم بده.
باشه . ببینم چه می تونم بکنم .
اکرم صبح تا عصر در خانه یوسف پیش طالب است . یوسف با خیال راحت به درس و دبیرستانش می رسد . از آمدن اکرم راضی و خوشنود است .
اکرم زنی ساده و با وقار و با حجب و حیایی بیش از زنان عادی است . سوادِ او تنها خواندن ونوشتن است . در هنگام ِ استراحت، گاهی از کتابخانه یوسف کتابی را برمی دارد . اگر عکس دار باشد بهتر . کتاب داستان بیژن و منیژه، با عکس های رنگی و کاغذ گلاسه برایش خیلی جذاب است . با کنجکاوی عکس ها را نگاه می کند . خیلی سر در نمی آورد . اما با شور و شوق ورق می زند . از روی عکس های کتاب چیزکی فهمیده و در قالب داستانی خودساخته به زبان کودکی برای طالب نقل می کند . طالب هم با اکرم اُخت شده است.
همه چیز خوب پیش می رود. یوسف در دبیرستان شاپور نزدیک خانه اش درس می دهد . منزل یوسف هم در محله سنتی و مذهبی باغ شیخِ اهواز است . یوسف از نگاه در وهمسایه و پچ پچ های آنها هم غافل نیست. اما توجهی نمی کند . رمضان به اهواز آمده است. خانه یوسف رفت .آخر شب به یوسف گفت :
یوسف چرا ازدواج نمی کنی ؟
اینطور راحت ترم . پس از پروین ، دیگر میلی به ازدواج ندارم .
اما اینطور درست نیست . حداقل به خاطر طالب. زنی به خانه ات می آید و می رود . در و همسایه می بینند . حرفِ مردم سرجاش. اما شاید درست نباشه.
بیخیال پدر . بیخود می کنند .اکرم پرستار و مواظب طالبه ، همه هم می دونن .
اکرم زن ِ خوبی است . چرا …یوسف حرف را عوض می کند. می پرسد :
از هفت تپه چه خبر . وضع شرکت چطور است ؟ پس از بمباران عراقی ها کارخانه چه شد ؟
بمباران چیزی نبود. ولش کن . کار کارخونه نیشکر خیلی مشکل شده . منم دارم بازنشسته می شم . خونه را باید تحویل بدم . بعد از فوت حلیمه دیگه دل و دماغ هیچ کاری رو همندارم . به خونه شوش می رم . باغچه ای داره و خودم رو سرگرم می کنم.
ادامه دارد…