به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها وگرازها؛ نویسنده اثر :محمد کیانوش راد قسمت :بیست و پنجم یوسف خندید و گفت : — اکرم بانگ جرس برای منهم نواخته شد . ٰ دیگه یواش یواس وقته رفتنمه .جَرَس فریاد میدارد که بَربندید مَحمِلها ٰ. یوسف پس از یک روز بستری در بیمارستان ، مرخص و […]
به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها وگرازها؛
نویسنده اثر :محمد کیانوش راد
قسمت :بیست و پنجم
یوسف خندید و گفت :
— اکرم بانگ جرس برای منهم نواخته شد . ٰ دیگه یواش یواس وقته رفتنمه .جَرَس فریاد میدارد که بَربندید مَحمِلها ٰ.
یوسف پس از یک روز بستری در بیمارستان ، مرخص و در منزل استراحت می کند . چند ماه پیش بازنشسته شد .
دونفری تنها هستند و فرصتی برای حرف زدن با هم پیدا کرده اند.
یوسف گفت :
— داستان ما هم در آموزش وپرورش و هفت تپه تمام شد . تا قبل از عید وسائل خونه و خرت و پرت ها رو باید جمع کنیم و بریم شوش .
— کاش یه کاری پیدا می شد و اسماعیل هم میومد شوش .خصوصا بعد از طالب منم دیگه اینجا دل ِ خوشی ندارم.
وضع کارگرا رو هم که می بینی . هر روز اعتراض و اعتصاب شده . برا اسماعیل می ترسم .
— چی بگم والله . آره ببینم توی شوش می شه کاری براش پیدا کنم ؟ که البته بعید می دونم. الان بیکاری گرفتاری همه خونواده ها شده . زمان ما حداقل در خوزستان هرکه سربازیش تمام می شد فوری یه جایی سر کار می رفت .
— پروانه هم باید مرتب دکتر بره .چند بار همراهش رفتم .
— مگهچشه ؟
— والله بچهدار نمی شن. دزفول هم رفتیم . هنوز نفهمیدن علتش چیه . کلی قرص و دوا دادن . سبزقبا هم رفتیم و نذر و نیاز کردیم . برا همین می گم اسماعیل هم از هفته تپه بیاد پیش ما بهتره .
— آره . اینجا دیگه نه کارگرا و نه کارمندا آرامش و خوشی ندارن . همهچی رو خراب کردن . اسماعیل رو هم باید راضی کنم از شرکت دست بکشه ، بالاخره بیاد پیش ما بهتره.
اکرم بلند شد. قرص های یوسف را از داخل یخچال برداشت . بالای سر یوسف نشست . لیوان آب را به دستش داد. همانطور که نشسته بود آرام دستش را روی شانه یوسف گذاشت و گفت :
— یوسف روم نمی شه. خیلی وقته خواستم یه چیزی رو ازت بپرسم . الان که تنهاییم بپرسم ؟ ولی می خام راستش رو بهم بگی !
— چیه ؟ بپرس . هر چه می خواهد دل ِ تنگت بگو.
— یوسف واقعا منو دوس داری ؟ آخه همیشه این مساله فکرم رو مشغول می کنه .
— گفتی راستش رو بگم ؟
— آره خب راستش رو میخام بدونم.
— به این فکر کردی که ادم ها واقعا چقدر می تونن راست و حقیقت چیزی رو بشنون ؟
— نه نمی دونم. اصلا هم به این فکر نکردم . راستش اصلا نمی فهمم اینحرفت یعنی چی ؟
— راستش ادم ها توانایی شنیدن ِ هر حقیقت و راستی روندارن . گفتن حقیقت سخته ، اما شنیدن اون سخت تر . کار ساده ای نیس . هرکسی تحمل شنیدن خیلی از حقایق رو نداره . گفتن این حرف ساده است .هر روحی ظرفیت شنیدن هر حقیقتی رو نداره.
— خب من تحملش رو دارم بگو.
— یه فیلسوفی می گه ، ٰ آن چه که اساسا قابل گفتن باشد ، می تواند به روشنی بیان شود.این رو اشتباه گفته، خیلی از چیزهای که قابل گفتن هم هست رو نمی شه به روشنی بیان کرد . اما قسمت بعدش بنظرم درست گفته که می گه ، ٰ و آن چه را که نمی توان ابراز داشت ، باید به خاموشی سپرد . پس سخن کوتاه باید والسلام .
اکرم با خنده ای مهربانانه گفت :
— ای بابا خدا بگم چکارت کنه .می دونستم جواب نمی دی یا یه جوری جواب می دی که جِن هم نمی فهمه چی می گی . منم که هیچی نمی فهمم ولی از حرف زدنت کیف می کنم .
— خب پس بذار راستس رو بگم . دوستت نداشتم . خنده بر لبان اکرم ماسید . انتظار این قدر رک گویی را نداشت .
یوسف گفت:
— اکرم آدم ها بیشتر دوس دارن ازشون تعریف کنن ، حتی وقتی می دونن طرف به دروغ از او تعریف می کنه .
بیشتر آدم ها دروغ رو بیشتر از حقیقت می پسندند.
یوسف ناراحتی اکرم را دید و گفت :
— اول دوستت نداشتم ، بعد دوستت داشتم و امروز عاشقت هستم . الان هم هر روز بیشتر از روز قبل دوستت دارم . طاقت یه روز ندیدنت رو هم ندارم .
اشک در چشمان اکرم حلقه زد و با بوسیدن یوسف کنارش خوابید . سرش را بر شانه یوسف گذاشت.
پرده ها ، کاملا روی پنجره کشیده شده . اتاق تاریک است. اما نور ماه، راهی به درون اتاق می جوید . نوری از گوشه پرده به اتاق آمده و برآنها می تابد.
اکرم در آغوشش آرمیده است .یوسف چشمش را به سقف اتاق دوخته است .آهی کشید و با خنده ای تلخ در حالیکه اشک بر چشمش نشسته است شعری از شفیعی کدکنی را می خواند:
— من عاقبت از اینجا خواهم رفت دیری است مثل ستاره ها چمدانم را از شوق ماهیان و تنهایی خودم پر کرده ام.
اکرم گفت :
— باز شروع نکن . بسه . تو را بهخدا از این حرفا نزن . پتو را روی خود می کشند و می خوابند.
ادامهدارد…