تاریخ انتشار خبر: 19 شهریور 1403 | 14:39:30
کد خبر : 15862
یادداشتی از محمد کیانوش را‌د:

گرگ ها و‌گرازها

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها و‌گرازها نویسنده اثر:محمد کیانوش راد قسمت:دوازدهم اسماعیل منتظرمادرش و پروانه‌ است‌ . بنی نجاردر دزفول آدم شناخته شده ای است است . به‌ اسماعیل گفت : — تا عروس خانم نیومده بذار چندجمله بهت بگم . جلوی اونا نگم بهتره ، شاید به دردت بخوره . پسرم عاشق […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها و‌گرازها

نویسنده اثر:محمد کیانوش راد

قسمت:دوازدهم

اسماعیل منتظرمادرش و پروانه‌ است‌ . بنی نجاردر دزفول آدم شناخته شده ای است است . به‌ اسماعیل گفت :

— تا عروس خانم نیومده بذار چندجمله بهت بگم . جلوی اونا نگم بهتره ، شاید به دردت بخوره . پسرم عاشق این‌دخترخانم هستی ؟

— والله نمی دونم چی بگم . واقعا نمی دونم عشق‌چیه . اما خب خیلی دوستش دارم .

— آفرین پسرم . پس خوب گوش کن . این تجربه یه سال و دو سال من نیست . تجربه هزاران بار خوندن عقد و ثبت ازدواجه.

عشق و عاشقی دوامی نداره آدما یه دفعه عاشق می شن و خیلی وقتا هم یه دفعه از هم متنفر می شن . چرا؟ چون این خاصیتِ عشقه . عشق یعنی هیجان. چشمت رو‌کور و‌گُوش ات رو‌ کر و دلت رو می بره .برای زندگی به جز عشق خیلی چیزای دیگه هم لازمه . ازدواج‌ممکنه حتی با عشق شروع نشه اما به عشق و دلدادگی برسه . مثل بعضی از ازدواج های قراردادی، که فقط برای یک زندگی مشترک است و یا بعضی ازدواج های سنتی، که بعد می بینیم زن و مرد با شناخت بیشتر از هم دلداده و عاشق هم می شن و تا دم مرگ با هم می مونن.

ازدواج‌ رو هیچوقت معامله و خرید و فروش نبین، شروع اختلاف از همین‌ جاست . ازدواج‌ یعنی ایثار و گذشت و فداکاری.

همه آدم ها خوبی ها و بدی هایی دارن . هیچکس در زندگی بی عیب نیست . دنبال آدم بی عیب نباش پیدا نمی کنی. زیباترین زن اگه زن تو بشه بازهم زیباترش پیدا می شه و اگه زیباترین ها رو بدست بیاری بازهم ممکنه در یه حادثه ای از دستش بدی . زیباییِ زن و مرد در ظاهر نیست در مهربانی آنهاست .

اسماعیل نمی داند چه بگوید . اولین بار است که چنین سخنانی را می شنود. حاج آقاخندید و گفت :

— اینا رو‌گفتم‌حالا نترسی ها . معلومه جَوونِ عاقلی هستی . حالا‌ بریم سر سوال تو اگه‌ بخوام‌از دزفول بگم که خیلی طولانی می شه. دزفول از عهد ساسانیان بوده‌ اسم قدیمش هم دژپل بوده . دزفول توی صد صدو‌پنحاه سال قبل که از پدرم شنیدم و خودم هم کمی دیدم چهار منطقه داشت . حیدرخونه ، قله یا قلعه ، صحرا به در و محله مسجد.

حیدرخونه هم چهار محله داشت سیه پوشون، کرناسون ، خراطون و سرمیدون‌. لرای الیگودرز در محله سیاهپوشون بودند. یه محله داشتیم که به لر رَشنو معروف بودند .

— اینجا شنیدم قبر یکی از پیامبران بنی اسراییل هم هست .

— بله قبر حِزقیل پیامبر مردم می گن بابا حزقیل . دزفول صبی هم داشت .نزدیک رودخونه و زیر بقعه علی مالک، عده ای از اونا مسلمون شدند و‌مسجدی هم ساختند. دراویش که زیاد بودن و هنوز هم هستن. دراویشِ گنجوی، مهدویه و ذهبی و چندین هم خانقاه داشتیم که هنوز هم هست.

عرب ها هم زیادبودن بیشتر از آل کثیر بودن البته‌ عرب ها محله ی جدا نداشتن ، ما همه قاطی هم بودیم و با‌هم زندگی می کردیم . بعضی عربا دزفولی و بعضی دزفولی ها هم عربی با هم حرف می زدن .

— یعنی جنگ و دعوا نداشتن؟

به خدا قبلِ انقلاب صفایی داشتیم . همه با هم بودیم اینقدر مثلِ الان اختلاف نبود. تعدادی خانواده یهودی هم داشتیم ، در محله صدرخونه روبروی قلعه تاریخی روناش بودن . قلعه هنوز هم هست .

ترک های زیادی هم از سابق بودن که دیگه خودشون رو ترک نمی دونن و می گن دزفولی . مثل افشار، مقدم ، شاملو ،بیگدلی و یا می گن مثلا گرجی تبارها و مغولی تبارها مثل چنگیزی ، هلاکویی ، گرجی ها . عرب تبارانی مثل انصاری ، مجدی ، داعی ، لبنانی تبارها هم مثل عاملی ها داریم یا مثلا سادات آقامیری ها که از اصفهان و گلپایگانی هستند.یا بعضی می گن قبر عُبید زاکانی هم در محله قلعه است . قدیما محله قلعه بودن ، محله قصاب ها بود. خلاصه همه فرقه ای داریم. دزفول شهر هفتاد دو‌ملت هم هست .

اکرم و عروسش به دفترخانه رسیدند. وقت عقد رو هم تعیین کردند‌. سر راه کلوچه خرمایی هم آوردند و تعارف کردند . حاج آقا گفت :

— وقت عقد هم که بسلامتی تعیین شد.مبارکه، مهریه رو هم هرچی دلتون راضیه ، اما سبک باشه بهتره. در بحث مهریه پدر پروانه‌ کمی سخت گیر است.

اکرم یادِ ازدواجش با یوسف افتاد . هیچ عشقی در کار نبود . ازدواج برای پرستاری از طالب و بعد هم برای فرار از حرف مردم بود . اکرم در خودش رفت . دیکر حواسش در جمع نبود.

فرانچسکوی قدیس در دعایش می گوید : «بادا که در پی دوست داشتن باشم تا در پی دوست داشته شدن» .اما اکرم دوست داشت تا دوست داشته شدن را تجربه کند‌. تنها خداست که دوست داشتن را دوست دارد بی آنکه به دوست داشته شدن نیازی داشته باشد.

اما اکرم‌ دوست داشت یک بار هم که شده با تمام وجود کسی او را دوست داشته باشد. اسماعیل و بقیه هم فهمیدند که اکرم حواسش نیست .

اکرم در جمع نبود، کاملا معلوم بود. حاج آقامتوجه اکرم شد، اما نمی دانست چرا فکر کرد فضا را عوض کند . شروع به لُغز- بذله گویی- کرد و زد به شوخی و خنده به کارمندش عبدالمحمد گفت :

— عَب مَحمَد کُتی شیرینی وَن جِلُشُون ، کمی تعارف کن . لر‌ن نَگوون دزفیلی ها به اُمون تعارف نَکُوردن . حاج آقا گفت : بذارید حالا یه‌کم از بعضی مهریه ها بگم تا کمی هم بخندیم .

— اما عَب محمد گُوشون موقع خندیدن چی نَخَرن .حاج آقا گفت :

— یکی دو تا از مراسم عقد اول انقلاب بگم بد نیست . در یک عقدی مهریه عروس دو عدد اسلحه کلاشینکف بود . همه فامیل داماد و عروس شروع کردن به خندیدن . گفتم :

—عجب مهریه ای! عَزیه نَگراش مَر عروس مَخو دومادَ کُشَه ؟ خُو یکی هم بسه. حالا داماد اسلحه رو از کجا بیاره ؟ باور کنید داماد رفت و دو تا اسلحه کلاشینکُ آورد. یا در مراسمی مهریه عروس سفر به قدس بود . به دوماد گفتم اَر تا میدون قدس بُوه که خیلی خُوبه . به عروس گفتم پَ نِویسم تا میدون قدس ؟ و همه خندیدن و یا مهریه یکی پیاده بردن عروس تا کربلا بود و از این چیزای عجیب زیاد بود. کِل زدند و خندیدند.

اکرم موقتا داستان خود و یوسف رو فراموش کرد .

ادامه دارد…