به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ داستان گرگ ها و گرازها اثر محمد کیانوش راد قسمت: هفتم شش ماه بعد ، باز هم یوسف پیش رحیمی رفت . رحمان به گرمی یوسف رو در آغوش گرفت و بعد از چاق سلامتی مفصل ، پشت میز فلزی کارش نشست. یوسف هم جلوی میز و روی صندلی فلزی- […]
به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ داستان گرگ ها و گرازها اثر محمد کیانوش راد
قسمت: هفتم
شش ماه بعد ، باز هم یوسف پیش رحیمی رفت . رحمان به گرمی یوسف رو در آغوش گرفت و بعد از چاق سلامتی مفصل ، پشت میز فلزی کارش نشست. یوسف هم جلوی میز و روی صندلی فلزی- چرمی نشست. امامرتب ورجه ورجه می کند . روی صندلی آرام و قرار ندارد . استرس دارد . می خواهد چیزی بپرسد ؟ معلوم است که در حرف زدن مرتب حاشیه می رود.
رحمان بلند شد. به آهستگی و تامل، در حالی که معلوم بود غرق فکری هراسناک شده است در اتاق اش قدم برداشت . به محل کوچک آبدارخانه اتاقش رفت . فلاسک چای رو آورد . سینی سفید استیلی رو برداشت . دوعدد لیوان چای را روی میز شیشه ای گذاشت . رحیمی روانشناسی خوانده بود و خیلی زود متوجه تغییر روحیه ی آدم ها می شد . اصلا کارش همین شناخت آدم هاست . کنار یوسف نشست و گفت :
خب یوسف چه خبر؟ چیزی شده ؟ طالب چطوره ؟ از اکرم خانم راضی هستی ؟
اره خیلی خیالم راحت شد . طالب هم خوب و سرحال است . یوسف سکوت کرده ، حرفی نمی زند . رحمان با حالتی عادی پرسید :
یوسف چیزی شده؟ مشکلی پیش آمده؟ والله چی بگم .
بگو . راحت باش ، هرچه می خواهد دل تنگت بگو.
حقیقتش در مورد اکرم خانم است .
چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
هیچی . راستی خواستم بدونم دلیل مخالفتت در چند ماه پیش ات با پرستاری اکرم خانم چه بود ؟ گاهی ذهنم درگیر می شود که چرا مخالف بودی ؟
چیز خاصی نبود . فقط مساله بیکار شدنش بود .
همین ؟ در مورد خانواده اش هیچ نمی دانم . فقط می خواهم بیشتر بدونم رحیمی ماهرانه صحبت رو به حمله عراقی ها و بمباران ها در شهر و کشته و آواره شدن مردم و و بی سرپرست شده مردم در جنگ می کشاند . خوش سخن بودن و مسلسل حرف زدن رحیمی ، بکلی موضوع را عوض می کند . تنهایک جمله می گوید :
نگران نباش . الان می بینی که سرم چقدر شلوغ است . اولین فرصت مفصل صحبت می کنیم . نگرانی و دلهره در چهره رحیمی موج می زند.رنگ رخساش تغییر کرده است . پیش خود گفت : نکنه همون چیزی که ازش می ترسیدم اتفاق افتاده باشه . یوسف هم حواسش هست ، اما چیزی نگفت . دو سه هفته بعد ، رحیمی از پنجره اتاقش بیرون رو نگاه می کند . یوسف از در ِ اصلی بهزیستی وارد شد . فاصله دم در ورودی تا دفتر نسبتا طولانی است . رحیمی گفت : ای داد و بیداد، باز یوسف ! با عجله و احتیاط مسول دفتر رو صدا کرد و گفت:
هر ارباب رجوعی آمد بگو نیستم. بگو امروز جلسه داشت و فرمانداری رفته و امروز هم اداره نمی آید . رحیمی به سرعت از در پشتی دفتر بیرون رفت . اما نتوانست از روبرو شدن با یوسف فرار کند . برگشت . یوسف به رحیمی گفت :
از کجا داستان اکرم و من رو فهمیدی ؟
ببخشید درسته تو ما رو قبول نداری اما ناسلامتی ما دکتر هستیم . یوسف خندید و گفت :
اهان دکتر رحیمی ، ببخشیددکتر . ولی تو مثل لشکر جدید دکتر های حوزه و دانشگاه نیستی . شوخی می کنم تو روقبول دارم .
بالاخره ما روانشناس ها ناسلامتی یه خرده چیزهایی هم بلدیم . یوسف با خنده گفت :
باشه قبول . اما نگی من خُل و چل و دیونه شده ام .
نه عاقل ِ عاقلی . ناسلامتی فلسفه خوندی . فقط می ترسم فلسفه خوندنت و چون و چرا کردن هات در همه چیز کار دستت بده . رحمان هنوز دلهره دارد اما با خنده گفت :
خب بگو چه شده ؟
راستش می خوام به خاطر طالب و بعد حرف های مردم با اکرم ازدواح کنم .
نه باور نمی کنم . طالب و حرف مردم درست ، اما همه داستان نباید این باشد . میلی به او پیدا کرده ای ؟ — نه هیچ میلی نیست . فقط فکر می کنم با اکرم ازدواج کنم بهتره . همین .
بعیده فقط این باشه . اما خب ازدواج تصمیم ساده ای نیست . چی بگم . اگر مطمئنی خیلی هم خوبه . رحمان به ظاهر اظهار خوشحالی کرد ، پس دلهره و نگرانی کهوجودش را گرفته برای چیست ؟ آیا حقیقت را بگوید ؟ یاد سخن نیچه فیلسوف آلمانی افتاد ، آیا حقایق را همیشه آنگونه که هست باید گفت ؟ گاهی نگفتن حقیقت و حتی دروغ در زندگی بهتر نیست ؟ آدم ها بی دروغ زندگیشان سخت و ناممکن می شود ، مگر زندگی آدم ها پر از دروغ نیست ؟ مگر پر از افسانه ها و خرافات و دروغ نیست . مردم با این دروغ ها زندگی می کنند و کمتر از حقیقت آنها می پرسند، اگر دروغ نباشد آیا می توان زندگی را ادامه داد؟
یوسف و اکرم ، بی سر و صدا و بی هیچ مراسمی زندگی مشترک راشروع کردند . اما یاد پروین هست. عکس اش هنوز در کیف جیبی یوسف نگهداری می شود. زن میل به فرزند دارد .شاید برای تضمین ادامه زندگی اش ،یا صرفا برای تجربه ی حس مادری ، شاید هم فرزند بهانه ای بیش نیست ، یا بهانه ای برای اثبات زن بودنِ خودش .
اکرم چیزی را پنهان می کند ؟ چرا خجالت می کشد ؟ حتی وقتی به گذشته خویش می نگرد می بیند،حتی در آن وضعیت،باز هم عرقِ شرم بر پیشانی اش می نشست . یوسف هم میلی به نزدیکی بیشتر در خود نمی بیند. عشقی در کار نیست . اما مگربی عشق می توان ازدواج کرد ؟ تنها قراردادی با هم بسته اند که با هم زندگی کنند . اما از شورِ و شادمانی و شیرینی عشق نشانی نیست.
ادامه دارد…