تاریخ انتشار خبر: 8 شهریور 1403 | 21:45:27
کد خبر : 15847

گرگ ها و‌گرازها‌

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ بخش پنجم از آخرین اثر داستانی محمد کیانوش راد فعال سیاسی _اجتماعی با عنوان: «گرگ ها و گرازها» را می توانیم در زیر پیگیر بوده و در انتظار ادامه آن خواهیم بود: پیشنهاد رحمان لبخندی تلخ بر لبان بوسف نشاند؛ برگشت و طالب را با خود برد . حضورش در […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ بخش پنجم از آخرین اثر داستانی محمد کیانوش راد فعال سیاسی _اجتماعی با عنوان: «گرگ ها و گرازها» را می توانیم در زیر پیگیر بوده و در انتظار ادامه آن خواهیم بود:

پیشنهاد رحمان لبخندی تلخ بر لبان بوسف نشاند؛ برگشت و طالب را با خود برد . حضورش در دبیرستان نامنظم شده است. عصبی ‌و کم حوصله شده است . وسط درس گفتن ، ادامه بحث یادش رفت . بچه ها خندیدند، عصبی شد ،میز اولی ها بیشتر خندیدند . دستش را برای زدن شاگرپش بلند کرد، اما خود را کنترل کرد . با خود گفت ، نه دیگر جای من اینجا نیست . صدای مدیر مدرسه هم درآمده است .سرنوشت ِ طالب آزارش می دهد .

هنوز پایش را از بهزیستی بیرون نگذاشته بود که صدای مهیبِ انفجار شنیده شد. دود و خاک از آسمان بر سر شهر فروریخت. چه خبر است ؟ باز هم بمب گذاری؟ مصیبت پشت مصیبت . شهر بهم ریخته است . صدا آمبولانس قطع نمی شود. خیلی ها نمی دانند چه شده است . وحشت زده هرکس به سویی می دود . هرکس چیزی می گوید . می گویند حمله عراقی هاست . جوانان حمله هوایی را به خنده و شوخی گرفته اند و می گویند چیزی نیست . هیچکس فکر نمی کرد هشت سال آوارگی و دربدری وبدبختی در انتظارشان هست.

یوسف با خود گفت شاید بهتراست طالب را به شوش بفرستم . خانه پدری. اما آنجا هم کسی نیست . حلیمه مادرش به تازگی فوت کرده است . نه . شاید خانه بهزیستی بهتر باشد، می توانست عصرها او را به خانه ببرد .

رحیمی به یوسف گفته بود : اگر می تونی فعلا پرستاری برای طالب بگیر.

دوباره برای دیدن رحیمی به بهزیستی رفت . دم در آن زن را دید .محجوب و آرام و مودب بود. پس از سلام

یوسف گفت :خانم . آیا ممکن است پرستاری بچه مرا قبول کنی و برای نگهداری طالب به منزل ما بیایید ؟ از نظر حقوق هم رضایت کامل شما را ، حتی بیش از آنچه اینجا به شما می دهند و هر چه را شما بگویید تامین خواهم کرد.

به تازگی و با‌کلی زحمت اینجا مشغول کار شده ام‌. نه ممکن نیست . اما زنانِ زیادی برای این کار اینجا می آیند . با آقای رحیمی صحبت کنید ، حتما کمکتان می کند. سراغ رحیمی رفت .

پس از سلام و احوالپرسی معمول گفت : از سپردن طالب به پرورشگاه بهزیستی فعلا منصرف شدم . همان که گفتی. اگر پرستاری را استخدام کنم که در خانه از او نگهداری کند بهتر نیست ؟

قطعا بهتره . فکر خیلی خوبی است . راستی بنظرت این خانم که در دفترِ تو چای می آورد چطور است؟

رحیمی مکثی کرد و گفت : نه. نه بنظرم کس دیگری باشد بهتر است . زن خوبی است اما فکر نکنم مناسب این کار باشد.‌

چرا ؟

چند روزی به من وقت بده ، آدم مناسبی را برایت پیدا می کنم.

یعنی بدرد این کار نمی خورد ؟ یا مساله دیگری است ؟

نه اتفاقا خیلی هم زن خوبی است . اما مناسب تر از ایشان هم هست .

اما زنی مهربان است و طالب باش راحت بود .

تو مگر یک پرستارِ خوب و مطمئن نمی خواهی ؟ کمی صبر کن . یوسف از نوعِ برخورد رحیمی کمی تعجب کرد.

اگر این زن بقول رحیمی پرستارِ خیلی هم‌ خوب است پس چرا موافقت نمی کند ؟ یوسف ترجیح داد بحث را ادامه ندهد و چند‌ روز منتظر ماند.

زن حرفهای آن دو را‌ می شنید که در باره او حرف می زنند . اگرچه نمی دانست دقیقا چه می گویند. وحشت سراپای وجودش را گرفت . دست دست می کرد و از بردن چای استنکاف کرد. از کوشه انگشتش خون جاری است . آن قدر دستپاجه شد که هنگام شستن ، لبه شکسته استکان دستش را برید. دوست داشت زودتر از کار کردن در پیش رحیمی خلاص شود.

شاید مجبور شود با همه بی کسی ها و بدبختی ها و حرف های مردم روستا به روستایشان برود. دوست داشت هر جور شده از بهزیستی خلاص شود. رحیمی اکرم را صدا کرد . لرزه بر اندام اکرم افتاد ، اما به زودی نفس راحتی کشید . رحیمی گفت :

امروز این آقا که دوست منه ، تقاضا داشت تا تو را به عنوان پرستار بچه اش استخدام کند . ولی قبول نکردم . گوش کن اگر پیشنهاد پرستاری را به تو داد به هیچ وجه قبول نکنی .

اکرم بی گفتگو و به فوریت گفت : بله آقا چشم ، حتما. مطمئن باشید. هرچه شما بگید، همون کار را می کنم .اکرم یاد کودکی و دوران ِ بی پناهی و آوارگی و دزدیده شدنش و حوادث بعدی در زندگیش افتاد . با خود افتاد،

رحیمی به اون مرد‌چه‌گفته ؟ نکنه حرفی زده باشه ؟ بعد از مدتی اکرم فکر کرد نکنه این مرد نگاه دیکری به من داشته و برای این رحیمی مخالفت کرده؟

با خود گفت : همه مردها مثل هم هستند ، نه حتما قبول نمی کنم. یوسف بیشتر از قبل پیش رحیمی می رود .هوا گرم است ، اما کت و شلوار پوشیده وکروات زده است . صورتش را هم تیغ انداخته و شیک و مرتب شده است.

رحیمی با دید یوسف گفت: به به چه خبرا ؟ حتما خبری شده ؟ خوش خبر باشی . یوسف بی توجه به سخن رحمان گفت :

چه کنم؟ طالب نیاز به مراقبت دارد . این زن بنظرم زن مناسبی است . اینطور نیست ؟

نمی دانم ، ولی …. خب اینجاکار می کند و بیکار می شود.

ولی چی ؟ چرا مخالفی ؟ راستش رو بگو‌. فقط به این خاطر مخالفی ؟

باشه ، هر چه تو بگی ، اگر اصرار داری باشه . باید ببینیم خودش راضی هست یا نه؟ ولی فکر نکنم ، راضی بشه.

رحمان صحبت کن . راضی اش کن . نجاتم بده.

اکرم صبح تا عصر در خانه یوسف پیش طالب است ؛ یوسف با خیال راحت به درس و دبیرستانش می رسد . از آمدن اکرم راضی و خوشنود است.

ادامه دارد …