به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ هاو گرازها قسمت: دهم نویسنده اثر : محمد کیانوش راد اسماعیل چرا بین کارگرا این قدر سرو صدا می کنی؟ چرا این قدر اختلاف بین کارگرا و شرکت می اندازی ؟ منم مثل توام . حالا یهکم بهتر . این قدر برا خودت و ما دردسر درست نکن . […]
به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ هاو گرازها
قسمت: دهم
نویسنده اثر : محمد کیانوش راد
اسماعیل چرا بین کارگرا این قدر سرو صدا می کنی؟ چرا این قدر اختلاف بین کارگرا و شرکت می اندازی ؟ منم مثل توام . حالا یهکم بهتر . این قدر برا خودت و ما دردسر درست نکن . خودم سفارشت رو می کنم . اینطور بی کله
جلو بری کارِ من رو هم خراب می کنی .
عجب . تو هم مثلِ من ؟ تو که اوضاعت بد نیست . با روسا نشست و برخاست داری. لابد اونا هم که پنج ماه است حقوق کارگرای بدبخت رو ندادن هم مثل ما هستن؟ نه هیچکس درد بی پولی کارگرا رو نمی فهمه . روسای شرکت که هیج، همه دولتی ها هم که پشتِ اینا هستن ، اونا هم درد کارگرا رو نمی فهمن.
اسماعیل صورتش از عصبانیت سرخ شده ، رگ های پیشانی اش متورم شده است .
از این آدما حالم بد می شه . آدمای تازه به دوران رسیده .آدمایی مثل این رفیقت . حیف از اون همه بچه ها که رفتن و کشته شدن و حالا اینا اومدن جای اونا. قدرت یادته؟ قدرت طباطبایی رو می گم چهارده پونزده سالش بود. عبدالرضا شاهوری چی ؟ یا حبیب قائدی ؟ قدرت چقدر شوخ طبع بود. وقتی یادم میاد جیگرم آتیش می گیره . آخرش طاقت نیاورد رفت و هرگز نیومد .
حالا چکار به رفقای من داری ؟ منظورت کیه ؟
همین کارمند استانداری که پشت ایناس.
کار بدی می کنه روز و شب فکر حل مشکل کارخونه و کارگراست ؟
کارگرا ؟ پس چرا پیش اونا نمیاد تا حرفشون رو بشنوه ؟ همش ظاهرسازی ،همش ریاکاری و دروغ .
بسه . اسماعیل چیزی بهت نمی گم اما حدِ خودت رو نگه دار. خیلی روت زیادشده ها .طالب چهره ای حق به جانب گرفته ، عصبانی است اما خنده شیطنت آمیزی زیر لب دارد . با پاکت سیگار بهمن اش ور می رود . احساس پیروزی می کند. دلش هم برای اسماعیل می سوزد .
تو جوون هستی . نمی دونی چی به چیه. به خدا نمی دونی شرکت دستِ کیه و چه آدمایی و برای چه منافعی پشتِ اینها هستن . خیر و صلاح خودت رو نمی دونی . فعلا سرت گرمه ، اما بزودی می فهمی . طالب سیگارش را روشن می کند . بی وقفه پک می زند. به خودش مسلط شده و یا اینطور نشان می دهد . بالحنی دلسوزانه در حالیکه معلوم بوداز سر استیصال حرف می زند گفت :
چی بگم . آخه اسماعیل نمی دونی چه اوضاعی شده ؟ پست ها خرید و فروش می شن ، بعضی آدم های دولت یا غیر دولتی وقتی جنسی رو که میخان بخرن دوبرابر فاکتور می زنن . برای کارهایی که اصلا انجام نشده صورت وضعیت مالی رو تایید می کنند . تک تک اینها رو همین کارمند استانداری برام گفته و تازه با افتخار بهم می گه راه پیشرفت همینه .
دیگه تا اینقدر نمی دونستم . پس این همه ریش و تسبیح بعضی ها برای چیه ؟
ای بابا چی بگم . فکر می کنی من نمی فهمم چرا اون یارو رفیق من شده ؟ اما چه کنم ؟ بخوام زندگی ام رو براه بشه باید همرنگِ این جماعت بشم . خودم هم گاهی از خودم بدم میاد. فکر نکن من نمی فهمم چی می گی . می فهمم اما اینا قدرت دارند . جلوشون بایستی نابودت می کنن. از من گفتن اینطور پیش بری یا گوشه زندانی یا همین موتور قراضه ات رو هم باید بفروشی . دنیای بدی شده و مثل گرداب همه رو داره توی خودش می بره .
تو که می دونی پس چرا…؟
من مثل تو نیستم . تو آدم خودباوری هستی . حالا به هر دلیل من نیستم . من نمی تونم مثل تو بشم . آدم های خودباور مثل تو می تونن در مقابل آدمای خودمحور و قدرت طلب بایستند اما خودم می گم من نمی تونم. تو هنوز زن و بچه نداری تا بفهمی چی می گم . اونها بقول تو چون فقیر نیستند فقر رو نمی فهمند و تو هم الان معنی زن و بچه داشتن و خفت نداشتن و نیاز مثلِ من رو نمی فهمی .
شاید. قبول دارم زندگی خیلی سخت تر از اون چیزی است که در ظاهر هست . اکرم وسط حرفها شون پرید و گفت :
اسماعیل طالب خیر و صلاحت رو میخاد .برادر بزرگته . والله دلش برات می سوزه . یه کم از طالب یاد بگیر . مادر راه بیفت می ترسم بازم گرازها توی جاده بهت حمله کنند . وقتِ برداشت محصول گرازها گله گله از آتشِ نیزارها فرار می کنن. صدای گرگ و شغال ها رو که می شنوی .بلند شو زودتر برو مادر فردای آن روز اسماعیل با موتور گرازی اش پشت وانت نشسته و با دو دست موتورش را گرفته که نیفتد. وقتی که گلهی گرازها هنگام عبور از جاده به اسماعیل وموتورش خوردند، موتور اسماعیل را با قدرت پوزه و بدن سنگینشون کج و کوله کردند . بعد از آن چرخ موتور اسماعیل دیگر درست نچرخید. پول تعویض چرخ رو هم ندارد. رفقایش به شوخی به موتور اسماعیل می گفتند موتور گرازی .
ادامهدارد