تاریخ انتشار خبر: 16 شهریور 1403 | 16:01:00
کد خبر : 15855
یادداشتی از محمد کیانوش راد:

گرگ‌ها و گرازها

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ داستان گرگ ها و گزارها نویسنده اثر:محمد کیانوش راد قسمت: نهم اکرم گفت : من به چه زبونی و چه حرفی باید بزنم تا کمکم کنی ؟ درسته که من کوچک و حقیرم ، اما این حرفها رو به کی می تونم بگم؟ تا کی هراس و دلهره ؟ کاش […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ داستان گرگ ها و گزارها

نویسنده اثر:محمد کیانوش راد

قسمت: نهم

اکرم گفت : من به چه زبونی و چه حرفی باید بزنم تا کمکم کنی ؟ درسته که من کوچک و حقیرم ، اما این حرفها رو به کی می تونم بگم؟ تا کی هراس و دلهره ؟ کاش توی خواب و رویا بگی چه کنم ؟ هیچی ازت نمی خوام ، حتی روم نمی شه چیزی ازت بخوام .

تقریبا همه رفته اند . از دادو هوار روضه خوان برای گرفتن اشکِ ‌زنان‌ جوان خبری نیست . هیاهو و‌ ولوله زنان خاموش و سکوتِ سنگین شب خود را بر زمین انداخته است . باد تندِ پاییزی بوی عطرو عود و گلاب را به دشت پرتاب کرده است.

تنها صدایی که همه جا را پر کرده است و بی وقفه بلند است صدای بلند جیرجیرک ها و زوزه شغال ها از دوردست ها ست . عباس بن علی دروسط باغی پر ازدرختِ لیمو آرمیده است .عباس مردم رابا سنت هایشان پیوند داده و سنگ صبورمردم و مایه امید آنهاست.

دست روی شانه اکرم گذاشت . حواسش نیست . به آرامی شانه اش را تکان داد آروم بالا را نگاه کرد ، مثل لبو صورتش سرخ شده ،زیر نور چراغ زیباتر دیده می شه،‌چشمان آبی رنگش چون دریای موّاج‌، خیس خیس شده بود .از این که گریه اش را کسی می دید شرم کرد. با عجله و با‌گوشه چادر اشک هایش را پاک کرد.

صدای زوزه گرگ ها از دور دست می آید . اواخر پاییزاست . باد تندی می وزد . تکه های سوخته ی برگ های نیشکر در هوا می چرخد و آرام و بی صدا بر سر هفت‌تپه می نشیند. صدای تندِ بادِ در نیزاز و خِش و خِش و سابیدن نی های بی سرِ سوخته در مزرعه ، هم زیبا و دل انگیز و هم هراس انگیزاست . ‌امروز چند مزرعه نیشکر را کارگران فصلی ِنی بُر به آتش کشیده اند.

خدا حاجتت رو روا کنه . داره شب می شه . دخترم همه رفتن . هوا داره تاریک می شه . شب خطرناکه . اینجا گرگ و گراز فراونه . دختر راه بیفت . گرگ ها و‌گراز ها در تاریکی شب بیشتر پیداشون می شه.

نای بلند شدن ندارد . اما قامت راست می کند . موقع خارج شدن از در ، یکباره هق هقِ گریه ،امانش را می برد.

پیرزن دلش می سوزد . پیرزن در کنار مرقد عباس بن علی در آلونکی زندگی می کند‌. کسی را‌ ندارد و‌در اینجا پناهش داده اند‌. اما این پیر زن هر چی هست پیرزنی عادی بنظر نمی رسد .

دختر اگر بدونی من چه‌در دل دارم و‌ چه کشیده و‌می کشم ، شاید کمی آروم بشی . می گن آدم با‌گفتن‌دردش سبک می شه، اما بعضی وقتا گفتن درد ، دردت رو بیشتر می کنه . آروم‌باش‌. خدا ارحم الراحمین است . توبه کننده‌ها‌ رو دوس داره . باور می کنی ؟ اگه من بگم چرا اینجا و این‌گوشه ، تک و تنها افتاده و زندگی می کنم شاید باور نکنی . دردت رو هیچوقت به‌کسی نگو‌ ، دردت بیشتر می شه . ضعیف تر می شی . دردت رو فقط پیش خودت نگهدار . حالا بلند شو بریم . منم تا خونه همرات میام .

بلند شو زودتر بریم . اگر دونفری بریم و گرازها اومدن با سر و صدا می تونیم فراری شون بدیم .

باشه بریم ولی شب باید خونه ما بمونی . راستی می دونی گرازها به اسماعیل هم حمله کردند ؟

نه . نفهمیدم . چی شد ؟ چیزی که نشد ؟

صبح زود که با موتور قراضه اش از شهرک به سمت ‌کارخانه می آمد ، گله گرازها برای فرار از مزرعه سوخته از جاده که رد می شدن و با موتور اسماعیل برخورد کردند و اسماعیل به هوا پرت شد . موتورش داغون شد و خودش هم خُرد و خمیر شد .

خدا به خیر کنه ، ان شالله که چیزی نشده باشه .

بردنش بیمارستان و چند روز در بیمارستان نگه اش داشتند .

بیچاره اسماعیل . پس زود باش. خیلی راه نیست اما زودتر بریم بهتره .اسماعیل در شرکت قراردادی است . حقوقی کم می گیرد ، آنهم هر چند ماه یکبار حقوق می گیرد . خیلی از کارگرا هم همینطورند. در شهرکی دورتر ازکارخانه زندگی می کند . می خواهد عروسی کند . اما به جای خوشحالی عزا گرفته است . اسماعیل یادِ سخن پدرش یوسف افتاد که به او گفته بود :

اسماعیل ، هیچکس درد فقر را نمی فهمه مگر خودش بهش مبتلا شده باشه . مثلِ عشق ، جدایی و درد تنهایی . گوش می دی چی می گم .هیچکس نمی تونه دردِ دیگران را آنطور که هست بشناسه ؟ اگر کسی می خواهد دیگری رو بفهمه ، باید نه مثلِ او ، که عینِ خود او شده باشد . مثلِ کسی شدن ، مثلِ اون شدنه ، نه‌خودِ اون چیزشدن . عین اون‌چیز شدن هم محاله. حتی تجربه درد ِ امروز ، با تجربه دردِ دیروز و درد ِفردا و پس فردا متفاوته . شب سیاهی خود را بر دشت گسترانده است . اسماعیل هر روز بعد از کار سری به مادر می زند‌. امروز کمی زودتر آمده است . حیاط سیمانی منزل را شسته ، ریزه های سیاه برگ ِ نیشکر روی آب مانده اند و به جوی می ریزد . هوای حیاط خانه هم خنک تر شده است . پیر زن و اکرم در حیاط خانه نشسته و حرف می زنند . اکرم می گوید :

سواد ِ زیادی ندارم ، اما می دونم گاهی درد دل کردن با کسی آدم رو سبک می کنه .

درسته . آدم با حرف زدن با دیگری زنده می شه . هر وقت ناراحتی و بغض کردی سکوت نکن ، با‌کسی حرف بزن ، کسی نبودبا‌خودت ، با آب ،با آینه ، با درخت ، با سبزه حرف بزن . حرف زدن عقده ها و دردهای آدم رو مثل آتشفشان بیرون می ریزه . اصلا اگر ادم نمی تونست حرف بزنه زندگی جهنم می شد .اسماعیل و طالب داخل خونه جَرّ و بحث می کنند . صدایشان بالا رفته است . اکرم ، یواشکی از پشت پنجره اشاره می کند :

چه خبره ؟ صداتون رو پایین بیارید. اما بحث آنها داغِ داغ است . داد و بیداد می کنند‌.

ادامه دارد