تاریخ انتشار خبر: 23 شهریور 1403 | 18:35:01
کد خبر : 15876
یادداشتی از محمد کیانوش راد:

گرگ‌ها‌ و‌ گرازها

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ‌ها‌ و‌ گرازها ؛ نویسنده‌ اثر :محمد‌کیانوش راد قسمت: شانزدهم‌ یوسف گفت : — شنیدی که گفتن ، ٰتنهایی زاییده عشق است ٰ. اسماعیل زد زیر خنده و گفت : — نه والله تا حالا نشنیدم. یعنی چی ؟ این رفیق دزفولیت هم در مورد عشق یه چیزایی گفت که […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ‌ها‌ و‌ گرازها ؛

نویسنده‌ اثر :محمد‌کیانوش راد

قسمت: شانزدهم‌

یوسف گفت :

— شنیدی که گفتن ، ٰتنهایی زاییده عشق است ٰ.

اسماعیل زد زیر خنده و گفت :

— نه والله تا حالا نشنیدم. یعنی چی ؟ این رفیق دزفولیت هم در مورد عشق یه چیزایی گفت که نزدیک بود از عروسی با پروانه پشیمونم کنه. حقیقتش هنوز هم‌نفهمیدم چی می گفت ؟ از بس شوخی می کرد نفهمیدم شوخی و جدیش کدومه. می گفت برای زندگی عشق باید باشه، اما بقول حاج آقا عبید، عشق نهایت ِخبط آدمی است و کارآدم های بیکار است.

واقعا این حاج آقا عُبید کیه ؟

یوسف کلی خندید و گفت:

— بابا یه شاعره .خواسته بات شوخی کنه . عُبید همه جور شوخی داره. اما پشتِ همه شوخی هاش، دردهای جامعه و فسادهای حکومت ِ زمان خودش رو می گه .

— آره بابا اگه شوخی و خنده نباشه که آدم دق می کنه . البته اگه بذارن که نمی ذارن و ما رو آخرش دق مرگ می کنن.

— حتی جوک‌هایی که مردم برا هم می سازن هم خوبه

— چرا ؟

— چون جنگ و دعوا رو کم می کنه،مردم تخلیه می شن . آدم هایی که راحت می خندن ‌آدم های سالم تری هستند.

— بازم‌ می گم اگه بذارن .

— حالا بگذریم چه خبر ؟ اسماعیل می دونی چرا بازداشتت کردن؟ اسماعیل می خندد و می گوید:

— والله نمی دونم . شاید بقول شما عاشق بودم .

باز هم می خندند . یوسف گفت :

— اسماعیل گیر دادی ها . حالا بعدا بیشتر صحبت می کنیم .

— اخه من فقط از حق خودم و کارگرا دفاع کردم . طالب به‌یوسف گفت :

— این حرفات رو فقط بابا بزرگ می فهمید، ما که از این حرف ها چیزی نمی فهمیم. عشق ما فقط یه چیزه و اون حقوق آخر ماهه . کباب بزنیم توی رگ و بساط ذغال و قلیون .

یوسف و اسماعیل و بقیه بلند می خندد. اکرم در آشپزخانه است . خنده هایشان را می شنود. می گوید :

— چه خبره ؟ یواش تر . خوب نیس مُحرّمه . پدر و پسرا خوب بهم دل و قلوه می دید و می گید و می خندید . چی شده ؟ اسماعیل مثل اینکه زندون بهت خوش گذشته؟

— عالی بود . سه وعده چلوکباب می دادن . این حرفای بابا آخرش همه ما رو دیوونه می کنه.

اکرم هم شروع به خندیدن می کند.

— اسماعیل خلُ و چل شدی ها .

— من خُل ِ و چِل خدایی هستم . مگه نشنیدی می گن یکی یه دونه یا خله یا‌دیوونه؟ طالب گفت :

— پس منم خُل و ‌دیوونم .

— هر دو عزیزید . کاش همه خُل و دیوونه ها مثل ِ شما بودن . ‌اکرم رو به پروانه‌گفت :

— پروانه بیا این چایی ها رو ببر. تا منم بیام ببینم پدر و پسرا چی می گن. یوسف گفت :

— آره دو‌مدل دیونه داریم .طالب مدل ۵۶ ، اسماعیل هم مدل ۶۱ . پروانه هم‌گفت :

— مامان به خدا منم نمی فهمم چی می گن .

در این حین‌و بین کلانتر ِمحل آمد . خانم ‌ٰش ٰ را همه ی اهل محله‌ ی کارگری ، به نام خانم ِ کلانتر محل می شناسند.

خانم کلانتر از همه امور محله اطلاع دارد ، مثلا کی چند تا بچه دارد، کی از کی خواستگاری کرده ؟ این باعث شده بود که همه به‌او‌ خانم کلانتر بگویند و از او حساب ببرند.

درِ حیاط خانه ی یوسف باز بود. مثل همه خانه های محله ی کارگری. همه مثل یک خانواده بودند.

با صدای اکرم خانم کجایی؟ واردخانه شد. خانه ای با حیاط مربعی شکل که دو درخت کُنار بلند داشت. هر سال زنبورها چند کندوی عسل بر درخت کُنار می ساختند و عسلی ناب به صاحب خانه هدیه می دادند‌.

داشتن هفت هشت بچه در میان خانواده های کارگری هفت تپه چیزی عادی بود . رفاه کارکنان را شرکت تامین می کرد . خانه دو اتاق داشت . زمانی که شرکت، شرکت بود، برای همه ی خانه ها با هزینه شرکت یک اتاق دیگر اضافه کردند.

یوسف ، آشپزخانه را هم تخریب و تبدیل به اتاق اش کرد. حالا چهار اتاق دارند.آشپزخانه ای داخل حیاط خانه ساخت . دلخوشی اکرم، سکونت اسماعیل و عروس آینده اش در خانه اش بود.

کلانتر ِمحل ، ظرف ِ شُله زردی آورده بود . اسماعیل صدای کلانتر را که شنید گفت :

— بی بی سی اومد.

خانم‌کلانتر یا بقول اسماعیل بی بی سی،زنی با قد متوسط ، سبزه ، با چهره ای همیشه خندان بود .شاید بخاطر این بود که می خواست دندان طلای گوشه دهانش را‌همه ببینند . دندان با روکش طلا، مُد آن سال ها بود.

کلانتر محل اصالتا ایلامی، مهربان، کار راه انداز و دلسوز همه بود . خانم کلانتر چادری مشکی گل گلی به سر می کرد و همیشه یک بال ِ چادرش را زیر بغلش می گرفت . خودش می گفت اینطوری ازش بیشتر حساب می برند‌.

پروانه را خودش به آرایشگاه خانم شیخ احمد برده بود.خانم شیخ‌احمد‌‌‌ پروانه را مثل یه فرشته ای آرایش کرده بود.

اسپند هم آورده بود و به آتش سپرد و صلوات می فرستاد و گفت :

— اکرم خانم ، آقا یوسف با اومدن اسماعیل چشمتون و چشم ما روشن ، چشم حسود هم کور .

— ممنون ، خدا خیرت بده .

— اکرم خانم نبینم ناراحت باشی ها .

— چی بگم . می ترسم بعضی ها در مورد اسماعیل فکر بد کنن.

— بیخود کردن غلط می کنن. مگه دزدی کرده ، مگه از دیوار کسی بالا رفته ؟ مگه حیزی کرده ؟ افتخار کن.

— چی بگم .

— هیچی نگو . سرت بالا بود، حالا سرت رو بالاتر ببر .مگه حق کسی رو خورده . اونی باید خجالت بکشه که پول مردم رو خورده.

اون پسره سگ باز باید سرش رو پایین بندازه . . خدا به حق امام حسین، خودش حق رو به حق دار می رسونه.

یوسف در حال بازنشسته شدن است.

عبدی ، حقیقی و‌ فرازمند‌، ‌ سه دبیر قدیمی دبیرستان هم بازنشسته شدند و‌از هفت تپه رفته اند . می گفتند:

خانه را باید تحویل دهد. فشار هم هست که زودتر تخلیه کند.

— وضعیت ِ هفت تپه دیگه مثل قبل نیست.

شهر در حال فرسودگی و کهنگی است . یوسف هم به زودی به خانه ای که در شوش گرفته است نقل مکان خواهد کرد.

ادامه دارد…