عشق او را گرفتار كرد ، وگرنه شايد به دام ساواك نمي افتاد. به زندان افتاد. راه و رسم عاشقي همين است . نمي توانست او را نبيند. بي قراري و كلافه شدن شرطِ عاشقي و دلددادگي است و او بايد براي آغاز زندگي مخفي او را مي ديد. دستور تشكيلاتي را هم بايد اجرا […]
عشق او را گرفتار كرد ، وگرنه شايد به دام ساواك نمي افتاد. به زندان افتاد. راه و رسم عاشقي همين است .
نمي توانست او را نبيند. بي قراري و كلافه شدن شرطِ عاشقي و دلددادگي است و او بايد براي آغاز زندگي مخفي او را مي ديد. دستور تشكيلاتي را هم بايد اجرا مي كرد. رضا را دستگير كرده بودند . رضا گروگان ساوك بود. اين بار دومش بود. بار اول به دستگير نشده بود. اين بار شرايط عبدالله سخت تر بود. شرط آزادي ِ رضا تحويل عبدالله بود. فشار و تهديد بر خانواده عبدالله زياد شده بود .
يك بار دستي بر دستش قفل شد. كاظم دستش را محكم گرفت. گفت : بايد برويم ساوك و همه چيز را بگويي ، تا رضا را آزاد كنند. با تو كاري ندارند. گفته اند كاري با تو ندارند. عبدالله بهت زده ايستاده بود. چه كند ؟ دست را رها كند و فرار كند؟ . تصميم سختي بود.
بار اول در سال ٥٢ با محسن و در هنرستان دستگير شده بود . از ابان تا بهمن ٥٢ ، زندان بود. زندان در محله و نزديك خانه اش بود. حالا زندان مركز نيروي انتظامي شده است. خيابان زند در جايي كه در گذشته ، نامش ” آخر آسفالت ” بود. آسفالت خيابان ، از مركز شهر در آنجا پايان مي يافت. حاشيه شهر اهواز از اينجا آغاز مي شد و خانه ها با حلبي و كپر و حصير بنا شده بود. درست در ضلع ديگر شهر حاشيه نشينان ديگري بودند كه نام منطقه را خود ” حصير آباد ” مي گفتند. عمده ساكنان اين دو منطقه مهاجران روستاها به شهر اهواز بودند. “شلينگ آباد ” محله اي ديگر بود كه به دليل فقدان لوله كشي آب و انتقال آب ، آب را با صدها متر شلينگ هاي پلاستيكي به خانه ها منتقل مي كردند. شلينگ آباد در ضلع جنوبي منطقه ي ” كمپلو ” بود.
عبدالله هم در آخر اسفالت زندگي مي كرد. او عاشق و دلداده ” باسمه ” بود. راي همين گرفتار شد. نمي شد او را نبيند و برود.
كاظم گفت : ساواك گفته كاري با تو ندارد. فقط بيا و بگو رئيست كيست؟ قول داده اند با رضا هم كاري نداشته باشند ودوباره سر كارش برود. عبدالله گفت : هر چي شما بگوييد. باشد مي آيم. نمي توانست حرف كاظم پدرش را رد كند و شاهد گرفتاري رضا برادرش باشد. قبول كرد . مي آيم . حرف پدرش را نمي خواست زمين بگذارد. براي هر اتفاقي هم خود را آماده كرد. يك ماه زير شكنجه و بازجويي رفت. ساواك دروغ گفته بود. عبدالله مي دانست كه اين تله و حيله ساواك است . برادر در گروگان ساواك بود.
پدر، عبدالله را به ساواك برد. باور كرده بود كه راست مي گويند. يك ماه شكنجه و ضرب و شتم و بازجويي بود. دادگاه نظامي اورا به ٨ سال زندان محكوم كرد و در دادگاه تجديدنظر به ٥ سال تبديل شد. در زندان ماند تا با امواج انقلاب ٥٧ ، و به دست مردم رهايي يافت.
٥٢ با محسن رضايي گروهي تشكيل داد كه بعدها به ” گروه هنرستان ” معروف شد. ٥٣ شهيد سيد نورالدين شاه صفدري در دزفول گروهي ديگر تشكيل داد كه بعدها به ” گروه شهيد سبحاني ” ناميده شد. گروه ديگري در خرمشهر فعال بودند. در اين سال و در زندان با تلفيق اين سه گروه ، گروه ” حزب الله ” را تشكيل دادند. بعدها در تشكيل گروهي با نام ” ارتش مجاهدين ايران ” و سپس در تشكيل ” گروه منصورون ” نقشي كليدي داشت.
ديروز براي مجلس ختم ” باسمه ” به ديدار عبدالله ساكيه رفتم. حسينيه جاسم مسعودي. كنار منزل قديم پدربزرگ و پدري ام. خانه ي پدري عادل و نادر اسدي نيا هم همين جاست. عادل انقلابي و متدين بود. روشنفكري رنج ديده و مردم گرا و عدالت خواه. عادل اكنون در سوئد است. امروز راهي ديگر برگزيده است. در اواخر دوره نمايندگي اش در مجلس بمخالفت سياست هاي دولت مير حسين موسوي شد ، اما با آمدن خاتمي ، به خاتمي پيوست. عادل امروز نظرات جديدي يافته است. اين تغيير با تجديدنظر و يا هرچه آن را بناميم ، بيش از خواندن ، محصول تجربه زيستي اوست. او در اواخري كه در ايران بود ، از نابرابري ها و تبعيض ها و اشرافيت ها آزرده خاطر گشت و از همه چيز آرام آرام كناره گرفت. عادل به پاكدستي و پاك دامني شهره بود. اكنون سال هاست ازخانه پدري و سهر و ديارش دور و در غربت است.
در حسينيه جاسم مسعودي و با عبدالله از خاطرات و يادها گفتيم. زمان چون باد يادها را با خود مي بود و مي آورد. عبدالله را فعالان امروز اهواز كمتر و يا شايد اصلا نشناسند. كساني كه بر سفره انقلاب نشستند و هر روز فربه تر از ديروز شده اند. اما عبدالله همان است كه بود. بي هيچ تغييري ، بي هيچ ثروت و جاه و جلالي. با ديدن عبدالله، آدم در حسرت و غبطه مي ماند.
جنس او ، بر اساس آنچه در تاريخ اسلام خوانده ام ، از جنس همان مومنان صدر اسلام است. مجاهدي
ساده و بي ريا ، محجوب و بي توقع ، فداكار و جان بر كف ، از آن انسان هايي كه حجاب. ِمعاصرت بر آن ها افتاده ، لايه لايه مردمان به اهواز آمدند . مهاجران به اهواز آمده ، او را نمي شناسند. امثال او از سوي ديگر ، در هياهوي مردمان ِ نو دولتان و نوكيسگان پس از انقلاب گم گشتند ، اما به قول شريعتي ، زمان مردِ پاك را تنها نخواهد گذاشت. مردم او را خواهند شناخت ، ياد فداكاري هايش چون گوهر درخشان تابانده خواهد شد. عبدالله ساكي ( ساكيه ) را مي گويم . مردي ساده و بي آلايش ، شير روز و زاهد شب. مردي از جنس حاشيه نشينان.
حسينيه جاسم مسعودي هم داستان ها دارد. جاسم مرد ي شناخته شده نزد اهوازيان قديم است. انساني متموّل و بذله گو و مردم دار و دين دار . حسينيه او در زمان خودش ، از بهترين اماكن مذهبي اهواز بود. مردم برايش جوك ها مي ساختند و او راحت از كنار آن سخنان مي گذشت.
حسينيه جاسم مسعودي در يكي قديمي ترين ، بخش هاي اهواز قرار دارد. خيابان فردوسي كه امروز شهيد خوانساري ناميده شده است. مش يدالله بقالي محل ، هنوز هم آنجاست. به سراغش رفتم و ناباورانه و با خوشحالي ديدم ش . خودش هست. مش يدالله. با او عكسي هم گرفتم . تا پنج ، شش سالگي در اين محل سكونت داشتم.
خانه ماپار ، هفت خانه با ما فاصله داشت. خانه ماپار ، پلاك ٥٥٥ قديم هنوز هم بر سر در آن نمايان است. خانه بدليل معماري قديمي و زيبايي عمارت آن ، اكنون در اختيار سازمان ميراث فرهنگي است. و جايي ديدني از براي گردشگران و مشتاقان اهواز شناسي.
عبدالله ساكيه مادرش” باسمه ” را از دست داد و ديروز براي ديدنش در مجلس ختم مادرش باسمه به حسنيه جاسم مسعودي رفتم. عبدالله ساكيه ( ساكي ) هيچ فرقي نكرده است. كاشكي اين آدمها زيادتر باشند. كاشكي مردم اهواز امثال عبدالله را بيشتر بشناسند . اينها شناسنامه اهوازند