تاریخ انتشار خبر: 10 اسفند 1396 | 22:36:58
کد خبر : 2198
برگی از خاطر و خاطرات محمد شریفی:

نان تنوری داغ با بوی عشق به قیمت ۲ ریال

زاگرس نشینان-هنوز با خود خاطر آن خاطره را به یاد دارم ، اولین روزی که به نانوایی رفتم ، کودکی شش ساله بودم ،سال ۱۳۵۱ خورشیدی بود، در یک صبح بانشاط پاییزی، نم نم باران با نسیم صبحگاهی در آمیخته بود و شمیم دلاویز انارستان ها و باغستان های نارنج و ترنج.. در کوچه های […]

زاگرس نشینان-هنوز با خود خاطر آن خاطره را به یاد دارم ، اولین روزی که به نانوایی رفتم ، کودکی شش ساله بودم ،سال ۱۳۵۱ خورشیدی بود، در یک صبح بانشاط پاییزی، نم نم باران با نسیم صبحگاهی در آمیخته بود و شمیم دلاویز انارستان ها و باغستان های نارنج و ترنج.. در کوچه های هزارساله دیار ابوالعباس با باد می پیچید ، مادرم من را از خواب خوش بیدار و در مشتم یک سکه ۲۰ ریالی قرار داد که به نانوایی بزرگ مرد مهربان دایی خداداد بروم و ۱۰ قرص نان تنوری داغ بخرم ،دایی خداداد ۲ تنور گلی در حیات منزلش که بسیار وسیع و جادار هم بود تعبیه کرده بود و با هیزم های بلوط خشکیده بدون یک ذره دود با آردهای گندمی که از آسیاب بید با سفارش مخصوص، نرم کوبیده می شد. خمیری با شمیم معطر بوی ناب گندم با صلابت عشق ورز می داد و در گرفتن چانه با نهایت گشاده دستی آنها را بزرگ می گرفت و با وردنه چوبی انها را نازک چون کاغذ سمرقندی پهن می کرد و با پاشندن مقداری دانه ی کنجد انها را خاش خاشی می کرد و با ریتمی زیبا انها را به تنور می چسباند ، حرارت آتش بلوط و نسیم پاییزی و برشته شدن نان بوی دلاویزی فضا را در می نوردید ، خوش و بش های گرم و صمیمی شاطر با یکایک مشتریان که مملو از نشاط و سرزنده داری بود ، مهر و عاطفت را به بهترین شکل ممکن ترسیم و تداعی می شد و من کودکی بودم که تمام عشقم این بود که سحرگاهان به نانوایی دایی خداداد بروم ، مادر بزرگ من به دلیل قرابت نسبت فامیلی که با شاطر داشت ، محبت و عنایت و مرحمت بیشتری به من مبذول و مصروف می نمود. وقتی دایی خداداد نان هایم را لای سفره ی پارچه ای قرار می داد و انها را گره می زد ، چست و چابک در دنیای کودکانه ام باز باران با ترانه را غلط غلوط می خواندم و با سرعت تقریبی ۳۰ کیلومتر در ساعت با یک اسب چوبی خیالی به طرف منزلمان می تاختم و خیلی خوشحال بودم که مرد بودن خودم را به رخ می کشانیدم ، محبت های دایی، مشوق خوبی شد که در اولین خروس خوان بیدار باش می زدم که ای ایها الناس … سکه را بدهید که می خواهم به نانوایی بروم …

سالهای گذشت و گذشت ، من جوان و جوان تر شدم و دایی خداداد پیر و پیرتر شد، نانوایی های ماشینی باب شدند و آسیاب های آبی با ظهور مکینه های آردی از رونق افتادند، امایک پرسش در ذهنم باقی مانده بود، که دایی خداداد با فروش نانی ۲ ریال آیا سودی هم عایدش می شد….؟ دل به دریا زدم و به منزلش رفتم ، ویرانه های تنورهای بی آتش را دیدم و خاطرات خوش کودکی ام را بغض آلود مرور کردم …. و دایی که تا حدودی پیر شده بود ، اما مرام و معرفت و مهمان نوازی همچنان در وجودش فوران می کرد، طرح سئوال کردم ، که آیا در آن سالها از نانوایی سودی هم عایدت می شد…. ؟
آن مرد مهربانانه گفت : البته که خداوند روزی را می رساند ، اما نانوایی من بهانه ای بود که روزی سه بار مردم خوب ابادی ام را ببینم ، وقتی که نانی با انهمه کیفیت به دستشان می دادم از لبخند رضایتشان دچار نوعی سرمستی و نشاط می شدم ، خصوصا وقتی که بهم می گفتن خدا پدر و مادرت را رحمت کند…..

دایی خداداد سالهاست که آرام سر در نقاب خاک نهاد ، اما من هر بار که به نانوایی میروم و نان های ماشینی نامرغوب را بسته ای می خرم ، می گویم دایی خداداد یادت بخیر ….