به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛حسین علیخانی فعال سیاسی-اجتماعی در یادداشتی باعنوان: رندان تشنه لب از نگاه حافظ به عاشورا حماسه عاشورا ( قیام جاودانه سیدالشهدا ع) تجلی عقلانیت و تجسم عشق است که اول خلق الله العقل که نخستین محخلوق عقل است و در حدیث دیگری اول ُ ما خلق الله نوری؛ اولین مخلوق نور […]
به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛حسین علیخانی فعال سیاسی-اجتماعی در یادداشتی باعنوان: رندان تشنه لب از نگاه حافظ به عاشورا
حماسه عاشورا ( قیام جاودانه سیدالشهدا ع) تجلی عقلانیت و تجسم عشق است که اول خلق الله العقل که نخستین محخلوق عقل است و در حدیث دیگری اول ُ ما خلق الله نوری؛ اولین مخلوق نور من است یعنی در عاشورا و زمان آن حادثه، تلاقی عشق و عقل به کمال میرسد تا امام خورشید راه بشر گردد و مقابله با ظلم و انحراف مبنای قیام و حرکت ایشان با تاکید بر راه پیامبر باشد از چنان منزلتی در هستی برخوردار است که اندیشه هر حقیقت جویی را به چالش میکشد تا راز نامیرای آن همچنان مورد تفسیر آدمیان در هر زمانی قرار گیرد زیرا ریشه باورهای آرمانی با فطرت پاک انسانی و خدامحور و ظلم ناپذیری کسی مانا شد که همه هستی خویش را فدا نمود تا به بشریت پیامی جاودانه بدهد که: آی آدمها هیچگاه در برابر ظلم کوتاه نیایید و اما: بالاخره امسال با فرا رسیدن عاشورا من هم حیران بودم که برای این لحظات تلخ و تراژیک عاشورای حسینی که سرشار از منقبت ؛ مظلومیت ، شجاعت؛ ظلم ستیزی؛ صبر و شکیبایی، وفاداری و جاودانگی یا ادبیات مقاومت است، چه بنویسم؟ تا اینکه برادرم«رضا» متن خاطره کوتاهی از دکتر عبدالحسین زرین کوب: ادیب ، تاریخ نگار و نویسنده معاصر برایم فرستاد که اکثر آثار او با مولوی شناسی و حافظ شناسی و تاریخ ایران و اسلام و نقد ادبی همراه بوده و کتاب خوانان با دو قرن سکوت، پله پله تا خدا ، بحر در کوزه و سرّّ ِ نی ،کارنامه اسلام ؛ تاریخ ایران و از کوچه رندان ، با کاروان حله و تاریخ ایران بعد از اسلام با او همزاد پنداری میکنند، بشناسندش و البته ایشان در سال ۳۶ برای چاپ دوم کتاب دو قرن سکوت خود اصلاحاتی پدید آورد و گفت: در چاپ دوم بسیاری مطالب کتاب؛ ناشی از خامی و تعصب بوده را حذف کردم… البته از سال ۱۳۳۰ هم دوره بدیع الزمان فروزانفر و محمد معین و ناتل خانلری بودم که اتفاقا بابی شد تا علاوه بر نگارش همان متن، دیدگاه خویش را بنویسم. نگارنده فعلا به نقد ادبا در مورد تاریخ نگاری ایشان کاری ندارم اما خاطره جالبی دارد که ذکرش در این ایام خالی از لطف نیست ؛ آنهم برای من که از نوجوانی سعی کرده ام نوکری اباعبدالله را کرده و حدود دو دهه اخیر هم در ایام عاشورا و اربعین به طرق مشخصی اقداماتی در حد وسع انجام داده ام مثلا: در ایام عاشورا بعنوان دستیار برخی دوستانِ فرهیخته ام در هیات عزاداری و شبیح خوانی عترت النبی ص با بروبچه های با صفای مسجد ابوالفضل حصیرآباد؛ گوشه ای از برنامه را عهده دار بوده ام و در اربعین حسینی هم علاوه بر موارد قبلی؛ نقش راهب نصرانی را بصورت خاص و میدانی در فضایی باز و وسیع با حضور شیفتگان سیدالشهدا بازی کرده ام و بجز سال نخست که فقط به ایفای نقشم اندیشیدم از سال بعد وتاکنون، نزدیک به دو دهه با راهب نصرانی، هم عصرِ امام حسین ع زندگی کرده ام؛ بهرحال منهم خاطرات خوبی دارم، مثلا: در سفرم به سوریه و منطقه حلب به دیر راهب رفتم تا آن دیر را از نزدیک ببینم هر چند اکنون مسجدی محقر شده اما هنوز هم اگر اهل دل باشی میتوانی نجوای راهب با راس الحسین را در آن فضا حس کنی و با گوش جان بشنوی بالاخره فعلا مجال ذکر خاطرات من نیست اما از سه سال قبل که دچار بیماری خاص شدم؛ متاسفانه نتوانستم مثل گذشته بشکلی فعال خدمتگذار عزاداران اباعبدالله در مراسم منطقه باشم هر چند دو سه سال است که دوستان عزیزم زحمت کشیده اند تا از طرق مختلف و بدون تماشاگر از فضای مجازی برای ارایه مراسم استفاده کنند که غم عدم حضورم کمی جبران شد و امسال هم برنامه های خوبی داریم که بعدا به آن خواهیم پرداخت ؛ اما ذکر خاطره ای از زبان دکتر عبدالحسین زرین کوب مرا شیفته کرد تا از این خاطره برای اصل نگارش استفاده کنم؛ ماجرا ماجرایِ یک سخنرانی و غزلباتِ حافظ و عاشوراست ؛ زرین کوب از یک سخنرانی در روز عاشورا نقل میکند : در مراسمی خاص با حضور دانشجویان و برخی روشنفکران و تعدادی مردم عادی دعوت داشتم، مراسمی با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و اینبار در یک مسجد که به محض ورودم نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویرم را روی آن زده بودن، انداختم .وارد مسجد شدم در همان ورودی در گوشه ای نشستم و در ذهنم به دنبال موضوعی برای سخنرانیم میگشتم، موضوعی که بتواند مردم عزادار را جذب و بدردشان بخورد ، اما هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم، دهنم مغشوش بود که پیرمردی بغل دستم نشسته بود با پرسشی ، رشته افکارم را پاره کرد : ببخشید شما استاد زرین کوب هستید؟ گفتم استاد که چه عرض کنم ولی زرین کوب هستم؛ خیلی خوشحال شد مثل کسی که به آرزویش رسیده باشد؛ شروع کرد به اینکه چقدر دوست داشت بنده را از نزدیک ببیند ، همینطور که صحبت میکرد دقیق نگاهش کردم این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن مرا داشته باشد ؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد ؟ پیرمردی روستایی بنظر می آمد با چهره ای چین خورده و آفتاب سوخته اما متین و سنگین و با وقار میگفت: مکتب رفته ، عم جز خوانده و در اوقات بیکاری قران و غزلیات حافظ میخواند و شروع کرد به خواندن برخی غزلیات خواجه ، پرسیدم حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودی ؟ گفت: سوالی داشتم ؛ گفتم : بفرما. پرسید: شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟ گفتم: بله. اما او گفت: من اعتقاد ندارم . پرسیدم من چه کاری میتوانم انجام بدهم از من چه خدمتی بر میاید (عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت میبردم) گفت خیلی دوست دارم معتقد شوم یک زحمتی برایم میکشی؟ گفتم: حتما چرا که نه؟ گفت: یک فال برایم بگیر. گفتم : من حافظ پیشم ندارم بلافاصله دیوانی جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: بفرما.! مات و مبهوت، نگاهش کردم و گفتم: نیت کنید و فاتحه ای زیر لب خواند و گفت: برای خودم نمیخواهم ؛ میخواهم ببینم حافظ در مورد عاشورا چه میگوید؟ برای لحظه ای کپ کردم ، مردد در گرفتن فال حافظ و عاشورا، اگر جواب نداد چه کنم؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چه میشود ؟ با وجود اینکه بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم غزلی به ذهنم نرسید که بطور ویژه به این موضوع پرداخته باشد، متوجه تردیدم شد گفت: چه شد استاد ؟ گفتم: هیچ، الان در خدمت هستم. چشمانم را بستم فاتحه ای زیر لب خواندم و به شاخه نباتش قسمش دادم ، صفحه را باز کردم حافظ گفت : زان یار دلنوازم شکری است با شکایت… گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت … بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم … یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت … رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس… گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت … در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا … سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت … چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی… جانا روا نباشد خونریز را حمایت…. در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود … از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت … از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود … زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت … ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم…یکساعتم بگنجان در سایه عنایت… این راه را نهایت صورت کجا توان بست … کش صد هزار منزل بیش است در بدایت …هر چند بردی آبم روی از درت نتابم …. جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت … عشقت رسد به فریاد از خود بسان حافظ … قران زبر بخوانی در چارده روایت. و ادامه دادم: خدای من این غزل موضوعش امام حسین ع و وقایع روز و شب یازدهم و دوازدهم محرم اگر نباشد پس چه میتواند باشد؟ من سالها خود را حافظ پژوه میدانستم و هیچوقت از این زاویه به غزل نیندیشیده بودم اما بیت اولش را که خواندم از بیت دوم، این مرد با زمزمه، شعر را با من همخوانی میکرد و طوری گریه میکرد که چهارستون بدنش میلرزید انگار داشتم روضه میخواندم همه متوجه ما شدند و مجری برنامه به عنوان سخنران مرا فرا خواند و عذر خواهی که متوجه حضورم نشده اما حالا میدانستم سخنرانی خود را چگونه شروع کنم دستم را گرفت تا ببوسد مانع شدم ولی خم شدم به رسم ادب دستش را بوسیدم گفت: معتقد شدم استاد .یعنی معتقد بودم اما ایمان پیدا کردم. گریه امانش نمیداد آن روز من روضه خوانِ امام شهید شدم و کسانی پای روضه ام گریه کردند که به قول خودشان پای هیچ روضه ای گریه نکرده بودند.