به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛محمد کیانوش راد فعال سیاسی-اجتماعی در یادداشتی باعنوان:گرگ ها و گرازه قسمت دوم: رمضان اهلِ کتاب خواندن نیست و بقول خودش عامی است . تحصیلاتی شش ابتدایی قدیم را دارد. بیشتر اهل تامل است . سوال کردن و کنجکاوی او از مسائل ، گاهی باعث رنجش دیگران می شود . دیگران […]
به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛محمد کیانوش راد فعال سیاسی-اجتماعی در یادداشتی باعنوان:گرگ ها و گرازه
قسمت دوم:
رمضان اهلِ کتاب خواندن نیست و بقول خودش عامی است . تحصیلاتی شش ابتدایی قدیم را دارد. بیشتر اهل تامل است . سوال کردن و کنجکاوی او از مسائل ، گاهی باعث رنجش دیگران می شود . دیگران فکر می کنند می خواهد مچ آنها را بگیرد و نادانی شان را به رخ شان بکشد . می گوید نیازی نیست خیلی بخوانی تا خیلی بفهمی ، به زیاد خواندن نیست ، به زیاد فکر کردن است . بازنشسته شرکت نیشکر هفت تپه است . از کارکنانِ قدیمی های نیشکر هفت تپه است.
یوسف هم بازنشسته آموزش وپرورش است و بیشتر به رمضان سر می زند . با احداث کارخانه نیشکرمهاجرین زیادی اینجا آمدند و در کنار عرب ها و ساکن شدند . زمین ها ی منطقه را به زور یا رضایت از دستشان گرفت رمضان به دورانکهولت رسیده است .می گوید به زودی از اینجا خواهم رفت . اما چرا رمضان حالا به فکر این سوالات افتاده است ؟ آیا خودکشی چند تن از کارگران ِ اخراجی از کارخانه نیشکر او را به فکر خودکشی انداخته است ؟ یکی از کارگران اخراجی ، خود را حلق آویز کرد و دیگری خود را در رودخانه دز انداخت . همه کارگران شوکه شدند . از دست هیج کس کاری ساخته نبود. چه می توانستند بکنند ؟ مدیران می گفتند به هیچ بهانه ای کار نباید تعطیل شود . با همراهی مقامات به فکر گرفتن ارز بیشتربودند . در ایام جنگ ایران، کارخانه چندین بار بمباران شد .
رمضان با آه و بغض گفت: با چشمان خودم دیدم یکی از کارگران در حالیکه خسته اما امیدوار به خانه برمی گشت، ترکش بمب های عراقی سرش را از بدنش جداکرد .وحشتناک بود. هیچوقت از یادم نمی رود . سرش از بدنش جدا شد و چندین قدم بدون سر راه رفت تا بر زمین افتاد . رمضان این صحنه ها را هم دیده بود، اما چرا حالا و در این سن و سال اینگونه بی قرار شده است ؟ چرا بقول خودش دنبال « موت اختیاری » است ؟ خودکشی کارگران خواب و خوراک را از اوگرفته است .
رمضان گفت : یوسف تو کتاب های فلسفی زیادی خوانده ای اما من آدمی معمولی هستم . با کلمات بازی نمی کنم . یعنی من اختیار خودم را هم ندارم؟ اگر نخواهم زندگی ام را ادامه دهم چه کسی را باید ببینم ؟ حالا تو هی فلسفه بباف.
یوسف با خنده گفت : پس بذار بابا یه چیزی بگم ببینم تو چی می گی؟ یه فیلسوفی پرسیده که « چرا موجودات هستند ، به جای آنکه نباشند» .
رمضان نگذاشت حرفش تمام شود و گفت: خب عجب حرف مزخرف و بی ربطی است. از نظر منِ عامی اصلا بودن چیست ، که نبودش چه باشد؟ یوسف به دور دست ها خیره شده است . با خودمی گوید ، افتادن و مبتلا شدن به آنچه هست. هستم همین کافی است . اگر نبودم چه بودم؟ بی معنی و مهمل است . برخی می گویند جهانِ ما ، بهترین جهانِ ممکن است. از کجا می دانند؟ ذهن من کوچکتر از آن است کهجهانی بهتر از این جهان یا متفاوت از آن یا نبودش را فهم کند . دنیای من همین است که هستم .
یوسف به کلی حواسش از رمضان دور شده است . در فکر و خیال خود می گوید : رمضان خیلی عوض شده است . آدم دیگری شده است ؟ خیلی ها او را پیر و مرشد خود می دانند. آدم با خدایی بود و هنوز هم هست ، اما جور دیگری شده است . مثل قبل نیست . شور و حرارتش کمتر شده است . بیشتر سکوت می کند ، اما یکباره گویی منفجر می شود و مسلسل وار سخن می گوید و دوباره در لاک خود می خزد . آیا باپیری و سالخوردگی اش در ارتباط است ؟ آیا درست است که می گویند در پیری زن ها بیشتر از مردان خدا ترس می شوند ؟آیا رمضان چیزِ تازه ای فهمیده است ؟ از گذشته اش پشیمان است ؟
ایمانش سست شده است ؟ نمی دانم اما هرچه هست مثل قبل اش نیست.رمضان می گوید یوسف کجایی ؟ : هنوز انسان بودنم را حس می کنم، ولی همه چیزم در حال فرسودگی است. شاید انسان بودنم را هم بزودی فراموش کنم . چشمم خوب نمی بیند ، صدا هارا خوب نمی شنوم . راه رفتنم کند و با احتیاط شده است . لقمه گرفتن و غذا خوردن هم دیگر بدون کمک دیگران برایم مقدور نیست . اینهم شد زندگی ؟ این چه زجری است که می کشم ، تو می فهمی چه می گویم ؟ نه بعید است .
ادامه این وضع مرا آرام آرام به حالت حیوانی و بعد نباتی و در آخر به تکه ای سنگ خواهد رساند. مضطرب است . ولی با آرامشی می خواهد چیزی را بهیوسف بفهماند.در گفتن حرفش احتیاط می کند.
صدایش را از آنچه هست پایین می آورد و به آهستگی به یوسف گفت : یوسف راستش را بگویم، بعد از زندگی نمی دانم چه می شود .شعری از شیون را زمزمه می کند. «دو خلسه مانده تا ژرفای خواب پشت خلوت هاست آری پرسه اجدادی ام »فصل جابجا شدن و کوچ کولی هاست . کولی ها احشامشان را می رانند . صدای آسمانی زنگوله بزها و گوسفندان ، با صدای ملکوتی کودکانِ پر جنب و جوش در فضای آرام ده می پیچد.گرد و خاکی به هوا برخاسته و در پشت سر کولی آرام آرام غبار به زمین می نشیند.
رمضان گفت : یوسف می دانستی که من عاشق کولی ها هستم . من عاشق هر ناکجا آبادی ام.
یوسف گفت : چی ؟ عاشقِ کولی ها ؟
رمضان گفت : بله . کولی ها را دوست دارم ، نه وطن دارن و نه غم دنیا . سبک بار و بی تعلق به هر چیزی در این دنیا .
یوسف گفت : اما مردم خیلی از کولی ها بد می گن . حتی در مورد زنان آنها.
رمضان برافروخت و گفت : نه این رونگو و با خنده گفت : کسی نفهمه من حتی عاشق ریحانه شدم و می خواستم با او ازدواج کنم، اما خب نشد. اگر می شد حالا تو هم فرزند یک کولی بودی . کولی ها از عراق می آمدند ، ایام بقول خودشان ، ایام نیسان، پس از برداشت گندم بود می آمدند. کشاورزان منطقه، مثل همه جای دنیا، بعد از برداشت و فروش محصول و رسیدن پول وپَله به دستشان، جشن و عروسی ها یشان راه می افتاد. کولی ها با خوشی مردم را خوش تر می شدند . رباب و تنبک می زدندو می رقصیدند. و مردم رو در عروسی هاشون همراهی می کردند . فصل برداشت محصول که می شد، فصل شادی مردم بود . کولی ها به کمترین ها در زندگی قناعت داشتند . اتفاقا نسبت به زنانشان تعصب هم داشتند . گاهی حتی اگرچه به ندرت زنانشان با مردم محلی ازدواج می کردند . زندگی بی وطنی و بی تعلقی به زمین و دنیا و زیستن در طبیعتِ بکر را از کولی ها آموختم . عاشق کولی ها هستم . یوسف تو این چیزها را با این همه کتاب خواندن نمی دونی .
یوسف گفت : در دنیای سیاست هم آواره زیاد داریم . اما آواره هایی که از ترس حکومت هایشان بی وطن شده اند. مثل یهودی هادر دوره هیتلر یا مخالفان استالین با هزاران آواره و فراری . اونا به شکلِ دیگری کولی وار زندگی می کنند.
رمضان گفت : چرا راه دوری می ری. همین جنگ زده های خودمون رو مگر ندیدی و نشنیدی که چه آوارگی و مصیبتها و تحقیرهایی که ندیدند . اصلا مگر خودِ تو از اهواز آواره نشدی و به اجبار به هفت تپه نیامدی ؟ اما آوارگان کجا و کولی ها کجا ؟
یوسف گفت : آره کولی ها خوش اند و اینها ناخوش.
ادامه دارد