به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان کرگ هاو گرازها؛ نویسنده اثر : محمد کیانوش راد قسمت : بیست و هشتم فوأد از کار اخراجشد . برخی از مدیران شرکت با لباسِ راه راه زندان روانه دادگاه هستند. همکاران فوأد سر کار می روند . همه کارگران ناراحتند . اما چه کنند؟ در بند نانِ زن و […]
به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان کرگ هاو گرازها؛
نویسنده اثر : محمد کیانوش راد
قسمت : بیست و هشتم
فوأد از کار اخراجشد . برخی از مدیران شرکت با لباسِ راه راه زندان روانه دادگاه هستند.
همکاران فوأد سر کار می روند . همه کارگران ناراحتند . اما چه کنند؟ در بند نانِ زن و بچه مانده اند . یوسف به شوش رفته است . تنهاییش را با دانیال نبی سر می کند . غروب که می شود پیش دانیال می رود . با او هم سخن می شود.
از مقبره دانیال کنار رودخانه شاوور می رود . پایش را در آب خنک ِ رودخانه گذاشته است . کنار رودخانه خلوت کرده و با آب نجوا می کند. قرمزی غروب ِ خورشید بر آب افتاده ، شاپور رنگ شفق گرفته است .
یاد حلیمه مادرش و پدرش رمضان افتاد . شعری را می خواند . یا سائلی عن حبیبتی ، منذُ طفولتي عرفتها ،ثم عشقتها ،ثم رسمتها، حمراء ،حميرا، مخدرةای کسی که جویای نام معشوقه من هستی از كودكي شناختمش، سپس عاشقش گشتم ، سپس نقشش بر دلم نقش بست. سرخ گونه،زیبا رو، و پرده نشین با وقار.
اسماعیل به شوش، خانه یوسف آمده از اکرم پرسید :
— بابا کجاست ؟
— رفته دانیال .
هر روز دم غروب آنجاست. بمون الان پیداش می شه یوسف به خانه آمد. اسماعیل را در آغوش گرفت . رویش را بوسید . اسماعیل می خواهد دست بوسف را ببوسد، مانع می شود و به تندی دستش را می کشد .
یوسف گفت :
— خوش آمدی اسماعیل ؟ . چه خبر از هفت تپه ؟ دیروز دوباره کارگرا جلوی دادگستری جمع شده بودن . بازم شعار می دادن . مشکل شرکت حل نشد ه؟
— والله بعد از اخراج فوأد ، مدیران شرکت رو احضار کردن . خدا جای حق نشسته . پول و ارزی که از بانک ها گرفتن خرج جاهای دیگه کردن . الان بازداشتن .
— از فوأد چه خبر ؟
— فوأد رفت .
— کجا ؟
— رفت کرج . کلا رفت . موقع ِ رفتن هم نارحت بود ، هم خوشحال . توی یه کارگاه صنعتیِ تولید پیچ و مهره در شهرک صنعتی کرج کار می کنه . بهش زنگ زدم . گفتم الان غُر می زنه و حتما ناراحته . دیدم سرحال بود . می گفت اسماعیل جان مهم نیست کجا باشیم ، مهم اینه هرجا باشیم هدفی داشته باشیم . مهم اینه که الان حرف کارگرا به کرسی نشست . امروز همه فهمیدن حق با کی بود؟ همین کافیه .
یوسف گفت :
— هر وقت از فوأد می گی یه آفرین نثارش می کنم .
خندید و گفت :
— می گن ادریس پیامبر اولین کسی بود که به صنعت رو اورد . قدیما کشاورزی نیاز به فکر کردن نداشت اما کار صنعتی محتاج خلاقیت و فکر کردن بود . فوأد یه مرحله جلو افتاده .
— راستی بابا منم دیگه از کار در شرکت خسته شده ام . میخوام بیام بیرون .
— عالیه بیا همین جا ، کنار ما .
اسماعیل سرش را پایین انداخت و گفت :
— دکترا هنوز برای اکرم کاری نکردن . مداوا نشده . دکتر هم هفت تپه نیست . یه فکری به سرم زده .
— چه فکری ؟
— کفتم اگه اجازه بدی منم میخوام برم کرج .
— کرج ؟
— آره اونجا دکتر زیاده . شاید هم پیش فوأد یه کار ساده گیر بیارم . فوأد هوای منو داره . شوش کاری گیرم نمیاد ، اما کرج کار هست . هرکاری باشه خوبه . برام سخته از پیشتون برم ، مگر شما اجازه بدی .
یوسف تاملی کرد . سرش رو پایین انداخت . اکرم سر پا ایستاده و نگاه می کند . یوسف را که می بیند اشک در چشمش حلقه می زد . یوسف سرش رو بالا آورد . آشکارا خوشحالی در چهره اش نمایان شد و گفت :
— جان دلمی . چه کنم . برای من و مادرت رفتنت سخته . اما تصمیم به مهاجرت نشانه جرأت توست . من و اکرم هم تابستونا از این جهنم فرار می کنیم و میاییم پیشتون ، به شرط اینکه یه نوه خوب برامون بیارید . پول بازنشستگی ام دست نخورده مونده . کم اوردی خونه رو هم می فروشم . ما می ریم توی خونه بابا بزرگ زندگی می کنیم . زیر درخت خرمای رمضون می شینیم . چای می خوریم و با رمضون صحبت می کنیم.
چند ماه بعد اسماعیل به کرج رفت . خانه ها گران شده است . در نزدیکی شهرک صنعتی ، تپه مراداست . کارگران مهاجر به دلیل ارزان بودن ساکن شده اند . نام تپه مراد، بعدها زورآباد و پس از انقلاب اسلام شهر شد. اسلام آباد در حاشیه ی منطقه گران قیمت عظیمه است .
اسماعیل عاشق اخلاق و مرام فوأد است . فوأد کاری برایش جور کرده است . هوای کرج عالی است . آنهم برای کسی که از خوزستان آمده است . مثل بهشت است، حتی اگر در زورآباد ساکن شده باشد .
زنجیر غم به اکرم و یوسف پیچیده است . اکرم، پروانه و اسماعیل را از زیر قرآن رد می کند، تا سوار کامیون کند . اثاثیه در جعبه ها نصف کامیون را به زور پر کرده است .
یوسف به اسماعیل گفت :
— وقتی جایی مفید نیستی ، برو به هرکجا که احساس مفید بودن می کنی ! جرات داشته باش . پرواز کن . وقتی آخرین امیدت به کسی و چیزی تموم شد ، باز هم امیدی هست ، یا باید آن را بسازی .
اسماعیل با بغض گفت :
— بابا یادته یه روز شعری خوندی در مورد کوچبنفشه ها خوندی ؟ اونو برام بخوان .
— بابا برو هوا داره تاریک می شه .اسماعیل و پروانه مثل گنجشک های زیر باران کز کرده اند .
اسماعیل با لحنی التماس گونه گفت :
— نه بابا بخون.
یوسف شعر شفیعی کدکنی را خواند :
— در روزهای آخر اسفند . کوچ بنفشه های مهاجر زیباست . در نیمروز روشنِ اسفند . وقتی بنفشه ها را ، از سایه های سرد ، در اطلس شمیم بهاران ، با خاک و ریشه ، در جعبه های کوچک چوبی، در گوشه خیابان می آورند . جوی هزار زمزمه در من می جوشد.
ای کاش آدمی وطنش را ، مثل بنفشه ها ، در جعبه های خاک ، یک روز می توانست ، همراه خویش ببرد ، هرکجا که خواست.
موقع خواندن شعر هر دو گریه شان گرفته است . اسماعیل را در بغل گرفت . گریه می کنند .
اکرم گفت :
— چه خبره . خوب نیست دو تا مرد گُنده توی خیابون گریه می کنید . پروانه ، اسماعیل سوار شید راه بیفتید . کامیون راه افتاد .
اکرم با گریه داخل خونه دوید . گوشه ای نشست . شروع کرد بلند بلند گریه کردن . یوسف دستش را به کمر زده و با اندوه اکرم را نگاه می کند .
ادامه دارد…