به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها و گرازها، نویسنده اثر: محمد کیانوش راد قسمت : بیست و هفتم فوأد گفت : —شما ما را بیچاره کردید . مثل حیوون با ما برخورد می کنید . شما میخواید ما صبح بیاییم سر کار ، عصر بریم خونه یه چیزی بخوریم ، بخوابیم و فردا دوباره […]
به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها و گرازها،
نویسنده اثر: محمد کیانوش راد
قسمت : بیست و هفتم
فوأد گفت :
—شما ما را بیچاره کردید . مثل حیوون با ما برخورد می کنید . شما میخواید ما صبح بیاییم سر کار ، عصر بریم خونه یه چیزی بخوریم ، بخوابیم و فردا دوباره بیاییم سر کار .
یوسف گفت :
— آفرین ، آفرین .چه خوب گفته .
اسماعیل ادامه داد :
— کارگرا فوأد رو بردن بالای سکو و سخنرانی کرد .
فوأد گفت: درسته که ما مشکل نان داریم اما مشکل ما فقط نان نیست . چرا فکر می کنید کارگرا نمی فهمند و فقط نون میخان .ما می خواهیم انسان باشیم . این رو که گفت همه بچه ها دست زدن و هورا کشیدن
گفت: ما میخایم مثل بقیه کتاب بخونیم . موسیقی گوش بدهیم . سینما بریم .تاتر ببینیم . با زن و بچه هامون پارک بریم . ما می خوایم زندگی کنیم . جز کارکردن و خوردن و خوابیدن، فکر کنیم . وقتی شب و روزمون به فکرِ یه لقمه نونه ، کجا به کار دیگری می رسیم.
یوسف گفت :
— عجب حرفایی زده ! آفرین . کارگرا دیگه مثل قدیم نیستن . اینا اصلا نمی تونن باور کنن که کارگرها به چیزی غیر از نون هم فکر می کنن. اسماعیل باور می کنی اینا از کتاب خوندن کارگرا بیشتر می ترسن؟ فکر کردن به آدم قدرت و خلاقیت می ده . اینا از فکر کردن و چون وچرا کردن های بعدش می ترسن.
اسماعیل گفت :
— آره بابا، ما رو مثل حیوون بارکش می بینن. مثل گاو و الاغ میخانکه هرچه خواستن بارمون کنن و هیچی نگیم . بچه ها همه حرف زدن . رحمانی یکی دیگه از کارگرا از بین جمعیت فریاد زد :
— حتی دستمزد حداقلی ما رو هم نمی دن . به خدا کارگرا از روی ِ نداری اینجا جمع شدن .
خالد گفت :
— والله اگر مسئولین بین کارگرا بیان و حرفمون را گوش بدن ، حداقل ظاهرش اینه که نشون می دن به فکر ما هستن.
حمید همگفت :
— هر جلسه ای که می ریم فقط تهدید می کنن . ما نه سیاسی هستیم و نه با خارج در ارتباطیم و نه عضو گروه ، دسته و حزبی هستیم . بخدا ما فقط یه کارگر ساده ایم . بعد از سخنرانی فوأد، یکی از مامورای شرکت که کنارم ایستاده بود به بغل دستی اش گفت :
— چه غلطا . نگفتم اینا رو تحریک می کنن . این حرفای قلمبه سلمبه رو از کجا میزنه؟ اخه کارگر ساده چه به این حرفا . حرفاش بودار نیست ؟ کنار دستیش گفت :
— مطمئن باش اینا رو آموزش دادن .
معلومه که داره تحریک می کنه . اگه بهشون رو بدن ، بعدش به حرفای تند ِسیاسی می رسن .
گفتم که پشت سر اینا کمونیست ها و خارجی ها هستن . اینا باز دنبال سندیکا هستن.
— مگه سندیکا از کی بوده ؟
— از سال ۵۳ تشکیل شد .اول انقلاب جلوی فعالیتش رو گرفتن. از سال ۸۶ که مشکلات شرکت شروع شد دوباره بعضی افراد مشکوک دنبال راه انداختن سندیکا شدن . سال بعدش هم سندیکا رو راه انداختن .
— حالا هم هر جور شده باید جلوی این آدم ها رو گرفت .
سال ۱۳۸۵ برای نخستین بار بحث خصوصی سازی شرکت کشت و صنعت نیشکر هفت تپه مطرح و در سال بعد مشمول قانون خصوصی سازی شد .
در سال ۹۴ ، شرکت را به قیمت ۲۹۱ میلیارد تومان به بخش خصوصی فروختند . دولت با دریافت فقط ۶ میلیارد تومان شرکت را واگذار کرد . قرار شدکه الباقی وجه ، بصورت قسطی به دولت پرداخت شود. دولت نیز بلافاصله، وام های کلان ارزی و ریالی برای مالکین تصویب می کند.
فواد یکی از نمایندگان کارگران در مصاحبه با روزنامه ای محلی می گوید :
—بر خلاف تصور ، مشکلات کارگرا بیشتر شده . در ابتدا فکر می کردیم مشکلاتشان حل خواهد شد . اصلا به ما چه که شرکت دست دولت باشد یا بخش خصوصی ، ما نسبت به شرکت تعصب داریم . دوس نداریم شرکت تعطیل بشه . اما وضع ِ شرکت نه تنها بهتر نشد، که بدتر از گذشته شده است .
وقتی اعتراضات کارگری به اصلِ واگذاری شرکت و تقاضای اداره شورایی شرکت رسید ، فشارها بیشتر شد. تعدادی از فعالان کارگری هم دستگیر شدند.
فوأد دیپلمه بود . جوانی خوش سیما ، خوش خنده ، مهربان ، کم حرف و اهل مطالعه بود . در موقع سخنرانی به نفع کارگران گلوله ای از آتش می شد . چهره اش برافروخته می شد . تمام دردهای کارگران در رگ هایش به جوش می آمد . حرف که می زد همه نگاه ها بسوی او بود . زودتر از همه سر کار حاضر می شد و دیرتر از بقیه دست از کار می کشید . هر روز هم با لباس شسته و رُفته و تمیز سر کار حاضر می شد . روزی که رئیس یکی از بخش های شرکت او را دید و گزارش او را داد ، فوأد زیر نظر قرار گرفت . در وقت ِ نهار و استراحت، که فرصت اندکی داشت ، کتاب ِ ٰ انسان خردمند ٰ را می خواند . خستگی را با خواندن ِ کتاب از تن بیرون می کرد . شاید مشکلش همین بود خواندن .
خانواده ای متوسط داشت . پدرش رئیس بخشی از اداره برق شوش بود . حاضر به استخدام در اداره برق ، با واسطه پدر نشده بود . می گفت می خواهم سر پای خودم باشم . زیر سایه هیچکس نباید رفت . اگر هم مجبور بودی زیر سایه ای بروی زیر سرو رو . نه چیزی از تو می خواهد و نه چیزی به تو می دهد، جز آزادگی و راست قامتی .
فوأد را که می بردند با صدای بلند به یکی از مسئولین گفته بود :
— ما را به زندون بفرست. مردم بیشتر می فهمن اینجا چه خبره . کارگرا هم بیشتر اعتراض می کنن. بیشتر عواملِ پشت ِ پرده و مافیای حامی تو را خواهند شناخت . ما را اخراج کن . ما پای حرفمون می مونیم . صدای ما خاموش شدنی نیس . مطمئن باش روی خوش نخواهید دید .
شاید نفر بعدی که دستگیر می شه تو باشی ومجبور می شی این لباس ِ راه راه زندون را به تن کنی.
ادامه دارد…