تاریخ انتشار خبر: 25 شهریور 1403 | 15:56:49
کد خبر : 15882
یادداشتی از محمد کیانوش راد:

داستان گرگ ها و گرازها

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها و گرازها نویسنده اثر : محمد کیانوش راد قسمت: هفدهم خان کشته شد . مجبور شد از روستا فرار کند.بعدازظهر خنکی است. اسماعیل و یوسف نشسته اند. پنکه کار می کند . ادم دوست دارد بخوابد . بعضی روزهای زمستان در اینجا مثل بهار است . خاطرات گذشته […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛داستان گرگ ها و گرازها

نویسنده اثر : محمد کیانوش راد

قسمت: هفدهم

خان کشته شد . مجبور شد از روستا فرار کند.بعدازظهر خنکی است.

اسماعیل و یوسف نشسته اند. پنکه کار می کند . ادم دوست دارد بخوابد . بعضی روزهای زمستان در اینجا مثل بهار است . خاطرات گذشته همیشه شیرین است . اکرم قهوه عربی درست کرده و در کنارش شیر تازه گاومیش و شکر آورده است . یوسف خاطرات گذشته و سرنوشت پدر بزرگش سید جعفر را از رمضان نقل می کرد.

آقام رمضون می گفت :

— خان به روستای سید خِدر اومده بود . خان آدمی ریز نقش ، پر حرف و‌پرچانه بود . جلیقه صورتی تندی روی پیراهن قرمز رنگی پوشیده بود . سر ِطاس ، چشمانی نافذ ، سبیلی پرپشت، و دماغ عقابیش روی سبیلش سنگینی می کرد . به جای کلاه نمدی ایل، کلاه چرمی و پشمی روسی به سر دارد.

مهمان ده بود یا بهتر بگم خودش خودش رو مهمون کرده بود .بعد از کباب مفصلی که کُوفت کرد ، پیشکار‌ خان بافور و تریاکش رو‌ آماده کرد.

علاوه بر دود و‌ بافور ، چیزی در چای انداخت . استکان را پر از شکر کرد و تند تندبا قاشق بهم زد. این قدر تند چای رو بهم می زد که صدای خوردن قاشق به استکان بلند شده بود.

خان دور از چشم میزبان، یواشکی شیشه زهرماریش رو هم درآورد و سر کشید .آخرای شب ، خان حالِ خودش نبود و قصد تعرض به زنی از زنای روستا رو داشت.

توی عشایر کسی جرات نداره به‌ ناموس کسی چشم داشته باشه ، چه برسه که بخواد تعرضی کنه.

سید جعفر با خان درگیر می شه . هوا تاریک بود . چشم چشم رو نمی دید .خان افتاده بود و سرش به سنگ می خوره، خونِ زیادی ازش رفت و می میره. سید اصلا اهل کشتنِ کسی نبود. چاره ای نداشت. زمین هاش رو رها و‌با زن و بچه اش فردا که هوا روشن شد فرار کرد.

— کجا فرار کرد ؟

— اومد رومز ، با چه بدبختی رفته بود . اگه می موند آدمای خان ، نه فقط سید رو می کشتن ، کلِ ده رو سر مردم خراب می کردن و چندتا دیگه هم کشته می شد.

— مگه رومز فامیل داشتیم ؟

— نه بذار بگم چی شد . به عربا پناه اُورد . رفت روستای بن رشید و‌داستانش رو‌ به شیخ گفت . شیخ بقول خودمون مردونگی کرد و پناهش داد، اما گفت برا اینکه بین ما باشی باید یه دختر به ما بدی و یه دختر هم از ما بگیری .

— قبول کرد؟

— آره شیخ ِ بن رشید، سید جعفر رو اکرام کرده بود . بهش گفته بود اگه ما عربا هم بودیم همین کار رو‌ می کردیم .

— یعنی چه کاری ؟

— یعنی طرف رو می کشتیم . خواهرش رو به بٰن رشیدٰ داد که حمیدی شدن. اتفاقا یه خواهر دیگش رو هم به طالقانی های دزفول می ده.

—چه سرنوشت عجیبی؟ پَ چطور شما سر از آبادان درآوردی ؟ قوطی سیگارش را در آورد و سیگارش را روشن کرد و گفت :

— حالا گوش کن . کمی حوصله کن .هنوز خیلی حرف مونده . خب بعدش چی شد؟

— هیچی دیگه موند بین عربای بن رشید. تا اینکه برادرای خان جای سیدجعفر رو پیدا می کنند و به دهات بن رشید حمله می کنند و اونجا رو غارت می کنن. هر چی هم سیدجعفر داشت می برن . سید میاد قلعه امیرمجاهد که اون موقع توی رومز یا رامهرمز بود . سید جعفر به امیر مجاهد می گه :

— من بختیاری هستم، اون وقت اینا مال ِ منو غارت کردن؟ بهش می گه اگر تو بختیاری هستی پس بین عربا چه می کنی ؟ می گوید :

— داستان ما اینطوری بوده . می گه که عربا منو پناه دادن ، اما شما منو غارت کردید.

— خب اونجا رو ول کن. بیا اینجا . زمین بهت می دم . پول و چیزات رو هم می دم . اسماعیل با تعجب به یوسف گفت :

— عجب داستانی شد .از کجا به‌کجا رسیدیم . امروز فهمیدم که پس ما سید هم هستیم و نمی دونستیم.

— آره . دلیلش اینه که رمضون هیچوقت از عنوان سید استفاده نمی کرد، نمی ذاشت کسی هم بهش سید بگه. می گفت من رمضون ِخالی هستم . خودم رو سید بگم که چی بشه ؟ که مردم بیشتر احترامم کنن؟ می گفت الان دوره ای شده که یه عده به دروغ ، استشهاد ِ محلی درست می کنن که سید هستن و سید رو توی شناسنامه جلو اسمشون بیارن و از اسم ِسید سوء استفاده کنن.یوسف در ادامه به اسماعیل گفت : — آقام همیشه می گفت اسماعیل شبیه پدرم سید جعفره .‌ زیر بار زور نمی ره . نترس و خداترسه. بلایی سرش نیارن خوبه.

سیدجعفر در قلعه یوسف آباد که قلعه بختیاری ها ، در بُنه کریم با زن ِ عربش ساکن می شه . بعد یه زن بختیاری می گیره . رمضون و‌ سید حداد از زن بختیاریه . اینا خسته می شن و دست از کشاورزی می کشن. برا کار توی پالایشگاه نفت از رومز به آبادان رفتن .

منم محصول آبادانم. اونجا درس خوندم‌ و دبیر شُدم. جنگ هم‌که شد از اهواز اومدم هفت تپه.

— بابا بزرگ چطور هفت تپه اومد ؟

اون وقتا هفت تپه خیلی بهتر بود. رمضون کارگر ساده ی برقکاری بود. مستاجر بود و‌ زندگی سختی داشت. هفت تپه براش بهتر بود . تقریبا همه‌چیز مفتی بود . دیگه‌چی می خواست، براش کویت بود. همه چی به کارگرا و کارمندا می دادن. هر سه ماه یا شش ماه به اندازه یه وانت قند و شکر و آرد و برنج و حبوبات بهشون می دادن .

— خیلی دوس دارم یه بار بریم سیدخِدر ؟

— نزدیکای انقلاب یه بار رفتم . رفتنش خیلی سخته من که دیگه نمی تونم.

دوس دارم اونجا بمیرم یا اونجا خاکم کنند اما فکر نکنم بشه. زمستون که اصلا نمی شه رفت . تابستون هم ییلاق می رن سفیدکوه . تازه تابستون هم باید با‌ماشین‌کمک دار رفت، چهار پنج ساعت راهشه .

روستای سیدخدر مثلِ بهشته . باید اونجا بری که بفهمی چی می گم . نمی دونی چه‌مردمی داره ؟ طبیعتش که هیچ ، فقط از دیدنِ مردمش لذت می بری .

— مگه از دهدز تا اونجا چند‌کیلومتره ؟

— بیست سی کیلومتر، اما راه‌خرابه . از سد کارون‌ باید بری ٰده زیرٰ و بعد ٰبردزردٰ و ٰسبزیٰ بعدش می رسی به روستای سیدخدر .

ادامه‌دارد…