تاریخ انتشار خبر: 4 تیر 1396 | 00:58:28
کد خبر : 390

خزان نويسنده خوزستاني باغ ملي؛ ماهي سياه كوچولو و درياچه نفت اهواز

شب چلّه، دوازده هزار ماهي، گوش به دهان مادربزرگ دوختند تا او برايشان بگويد قصه اي كه در آن، ماهي سياه كوچولو از خوابِ خرگوشي بر مي خيزد. “دانا و بي باك” مي شود و راه مي افتد تا ببيند تهِ جويبار كجاست. او از مادرش، از دوستانش و از همسايگانش دل مي بُرد، حتي […]

شب چلّه، دوازده هزار ماهي، گوش به دهان مادربزرگ دوختند تا او برايشان بگويد قصه اي كه در آن، ماهي سياه كوچولو از خوابِ خرگوشي بر مي خيزد. “دانا و بي باك” مي شود و راه مي افتد تا ببيند تهِ جويبار كجاست.

او از مادرش، از دوستانش و از همسايگانش دل مي بُرد، حتي از تهِ تهِ جويبار. ماهي سياه كوچولو بعد از غلبه بر ترديدهايش، از بالاي آبشار سرازير شد پايين و افتاد توي بركه، اين حركت و هجرت، پنجره ذهنش را رو به دنياي تازه گشود. كفچه ماهي ها را ديد. با قورباغه دم خور شد. حرف هاي خرچنگ را شنيد تا به مارمولك رسيد و او از راز “با هم” بودن گفت و خنجري به ماهي سياه داد تا مقابل مرد ماهيگير و مرغ ماهي خوار بايستد، طاقت بياورد و خورشيد را نظاره بنشيند عاقبت.

در بين راه، آهويِ زخميِ گلوله شكارچي را ديد و به ماهي ريزه ها برخورد، حالا از جويبار به رودخانه خزيده بود. آرزوي محالش را چشيد ناگهان و ماه به رويش تابيد. ماه كه رفت، ريزه ماهي ها با صبح آمدند و به او پيوستند، با ترس ريخته از حضرت آقاي مرغِ سقا، اما او اراده رودخانه بود و همه را قورت داد. ريزه ماهي ها درون كيسه مرغ سقا به جان ماهي سياه كوچولو افتادند، شرط سقا بود آخر براي آزادي، او را كه زير پايشان نشسته بود را خفه كنند.

ماهي سياه خود را به مُردن زد، اما مرغ، ريزه ماهي ها را قورت داد و ماهيِ ما خنجر كشيد به كيسه و گريخت و پس از ارّه ماهي رسيد به جايي كه چند رودخانه و جويبار به هم مي ريختند و “دريا” مي شدند.

“روز”، ماهي خوار در لحظه اي به چنگ كشيدش تا ماهي سياه كوچولوي ما “شب” مهمان بچه هايش باشد، ماهي، لبِ خِرَد گشود كه؛ من بميرم! سمّي خواهم شد. ماهي خوار احتياط كرد و چون به حرف آمد، ماهي سياه كوچولو بيرون افتاد، ماهي خوار اما به خود آمد و بار ديگر ماهي سياه كوچولو را در هواي رسيدن به دريا بلعيد.

ماهي سياه، همسايه ريزه ماهيِ گريان و اشك ريزانِ درون شكم ماهي خوار شد.

به او گفت: گريه مي كني، فكر چاره اي باش، من تا ماهي خوار را از پاي درنياورم؛ آرام ندارم.

ريزه ماهي را فرستاد نزديك معده ماهي خوار و خود به دريدن شكمِ آن بدجنس آستين بالا زد و مشغول شد، ريزه ماهي به دريا پيوست و هر چه منتظر ماند ماهي سياه كوچولو نيامد، ماهي خوار هم شِلُپّي افتاد و مُرد.

… مادر بزرگ به اين جاي داستان كه رسيد، يازده هزار و نهصد و نود و نه ماهي “شب بخير” گفتند و يكي اما در آن ميانه بود كه تا صبح در انديشه رسيدن به دريا نخوابيد.

پي نوشت اول:

برداشتي آزاد از “ماهي سياه كوچولو” نويسنده “صمد بهرنگي”. زمستان سال ١٣٤٦. دوم تير ماه زاد روز اوست.

پي نوشت دوم:

اين روزها با درهم شكستن خط لوله دو اينچي نفت در منطقه “سه راه فرودگاه اهواز” و تشكيل درياچه طلاي سياه در كنار مردمي كه آب خوردن و هواي نفس كشيدن ندارند بي اختيار يك لحظه “ماهي سياه كوچولو” دست از سرم بر نمي دارد.

پي نوشت سوم:

رفيق “قاضي ربيهاوي” و “يارعلي پور مقدم” آخرين داستانش، “مرگ” را نوشت، بهار “باغ ملي” حالا ديگر به خزان رسيده است و “كوروش اسدي” نويسنده خوزستانيِ پايتخت نشين “پوكه باز” شد.

او كه به گفته “گلشيري” آبروي داستان اين خطه بود و چه آبرودار زيست و رفت در پنجاه و سه سالگي. اين برداشت ادبي تقديم به روح آرام اوست.

 

محمد مالي