تاریخ انتشار خبر: 7 مرداد 1402 | 17:02:14
کد خبر : 14626
یادداشتی از منوچهر دوستی:

حکایت مشت زن تنگدست

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ منوچهر دوستی کارشناس فرهنگی -اجتماعی و آموزشهای شهروندی در یادداشتی باعنوان:حکایت مشت زن تنگدست سعدی در این حکایت آورده است که: در روزگاران پیش، شخصی وجود داشت که حرفه اصلی او مشت زنی بود،این شخص بقدری فقیر بود که هرگز از صبحانه و نهار وشام د رخانه اوخبری نبود،وی در […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛ منوچهر دوستی کارشناس فرهنگی -اجتماعی و آموزشهای شهروندی در یادداشتی باعنوان:حکایت مشت زن تنگدست

سعدی در این حکایت آورده است که: در روزگاران پیش، شخصی وجود داشت که حرفه اصلی او مشت زنی بود،این شخص بقدری فقیر بود که هرگز از صبحانه و نهار وشام د رخانه اوخبری نبود،وی در همه روزها ناچار بود که این وضعیت راتحمل کند و از این بابت،سخت نگران بود که نکند این فقر و نداری هرگز دامن او را رها نکند.

پس بی امان، از بی انصافی روزگار و آنچه که مدام برسرش می آمده بود گلایه داشت ودرهمه حال درکمال پریشان احوالی با خود سرجنگ و ناسازگاری داشت.

او در کنار این وضعیت غیرقابل قبول خود، مدام مردمانی رانظاره می کردکه تابی نهایت در ناز و عیش و عشرت غرق بودند،همین بی عدالتی ،اوقاتش را حسابی تلخ کرده بود و او راوادار به گریه کردن می نمود، و باخود می گفت:از برای چه،مشتی از افراد باید بقدری دارا و ثروتمند باشند که همواره از نوشیدنی ها و غذاهای لذید و خوب مانندمرغ وبره تناول کنند و من و ما چرا اینگونه باید محتاج و فقیر و نیازمند باشیم که نتوانیم مانند ایشان در رفاه باشیم و راحت زندگی کنیم.او در این نابرابری ،فلک را مقصر می انگاشت و بر این باور بود که فلک و روزگار انصاف را رعایت نکرده اند و از این ظلم بشدت گلایه مندبود.

سعدی درادامه می گویدکه: شنیدم روزی این شخص تهیدست(مشت زن) آن هنگام که درحال کندن زمین بود با کیسه ای پر از استخوانهای پوسیده که مربوط به شخص مرده ای بود،روبروشد.

آن هنگام که اوآن کیسه را از دل خاک بیرون آورد،در کمال تعجب متوجه شد که آن استخوانها با او شروع به صحبت کردند و از باب نصیحت به ایشان گفتند که ای شخص درمانده،سعی کن با بینوایی خودت واین وضع هر جور که شده بسازی و کمتر از غم روزگار گلایه کنی،چون روزگار بر آنها نیز به حدکافی جفا روا داشته ورسم روزگارعموما همین است و بس…

شخص فقیرچون این نصیحت ها را شنید به ناگه قانع شد و با خود تصمیم گرفت به هر تدبیر ،دست ازشکایت و شکوه بردارد.

پس به پیروی از سخنان آن استخوانهای پوسیده،به سرزنش نفس خودپرداخت و‌او در این میان ،نفس خود را مقصر دانست و پذیرفت که تمام این مشکلات نتیجه اطاعت کردن ازنفس خویش است.

باخود گفت:فرقی ندارد که هر فردی چه فلک بر سر او تاج پادشاهی نهاده باشد یا ظلم روزگار،بر سرش بار مشکلات را،بطوریقین هنگام مرگ چیزی نمی توانند با خود ببرند و هردو باید آنچه راکه فلک برسرشان نهاده رابرزمین بگذارند و رهسپار جهان آخرت بشوند و فرقی نمی کندکه هریک درمدت زندگی درشادی وشادکامی زندگی کرده باشد یا روزگار به سختی گذرانده باشند.

مهم این است که شخص،بکوشدتادلبسته ملک و جاه ومقام نباشد،زیرا پیش ازآن نیز،صاحبان چنین مقاماتی زیادآمده و رفته اند.

پس با خود اندیشه کردکه پسندیده ترآن است که افراد همواره درتلاش باشند تا ازدام دنیا وغم خوردن برای کسب لذتهای دنیوی خود را برهانند و هر آینه بکوشند تا میان دنیا و دین خود تعادلی برقرار سازند سعدی دربیت پایانی به پند و ستایش از خود می پردازد ومی گوید:شاید من مانند زرافشانان جهان زر نداشته که زرفشانی کنم،اما این پندها را از باب زر و پندآموز بودن به شما هدیه می کنم

منبع: بوستان همیشه گلستان سعدی