تاریخ انتشار خبر: 19 مهر 1398 | 17:27:29
کد خبر : 6611
یادداشتی ازمحمدشریفی(طنزپردازوحکایت نویس)

حکایت شاهقلی و بی بی ماهزاده و مدیران خوش شانس

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان ؛محمدشریفی پیشکسوت طنز و حکایت نویس استان به مدیرانی که با قرعه شانس و اقبال به منصب رسیدندپرداخت. درمطلب ایشان آمده است: سالها پیش و درایام جوانی در آبادی ده بالا مشق معلمی می کردم و با پیرمردی شاهنامه خوان و خوش کلام رفیق شدم که کوهی از معرفت و […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان ؛محمدشریفی پیشکسوت طنز و حکایت نویس استان به مدیرانی که با قرعه شانس و اقبال به منصب رسیدندپرداخت.

درمطلب ایشان آمده است:

سالها پیش و درایام جوانی در آبادی ده بالا مشق معلمی می کردم و با پیرمردی شاهنامه خوان و خوش کلام رفیق شدم که کوهی از معرفت و حکایت های تلخ و شیرین بود.

شیرمحمد می گفت: در ولایت ما (ده بالا)شاهقلی نماد قرض و بدهکاری و ورشکستگی، و
بی بی ماهزاده نماد پولداری و نزولخواری بود.و بقیه مردم با نان بخور نمیری یک طرف شکم را سیر و یک طرف دیگر را گرسنه نگه می داشتند، سال ۱۳۲۰بعد از دوسال که در ارتش ایران در بندر خرمشهر علیه متجاوزین می جنگیدم، با پایان جنگ جهانی دوم به آبادی آمدم. خیلی ها از قحطی و گرسنگی ناشی از جنگ جهانی دوم تلف شده بودند ، اما شاهقلی که تا دیروز مفلس فی امان الله بود و از سرکولش طلبکار می بارید را با لباسی فاخر و شاهانه دیدم .
گفتم شاهقلی ، گنج پیدا کردی؟یا ارث کلان بهت رسید ؟

گفت: هیچکدوم

گفتم:نالوتی تا دیروز آه نداشتی که با ناله سودا کنی!! ۳۵ طلبکار ریز و درشت هر روز خدا محاصره ات می کردند . کارت بجایی رسیده بود که بقال سر کوچه یک قوطی کبریت بهت قرضی نمیداد.

گفت: اگر بخت یاری کند، بی بی ماهزاده ی نزولخوار هم دل رحم و بخشنده می شود.

گفتم : بی بی ماهزاده نزول خوار را توی قوطی کدوم عطار پیدا کردی؟

شاهقلی گفت: بی بی ماهزاده از ماترک شوهر مرحومش، علی برکت الله، صاحب گنج قارون شده بود، چندتا شَر خَر گردن کلفت نکره و لندهور و هیچ نفهم ، نخراشیده و نتراشیده به استخدام در آورد و وارد کار بار ربّا و نزول خواری شد. وقت سررسید به کمک قلچماق های لندهورش اصل پول و مقدار نزولش را مثل شیر ازحلقوم بدهکاران بیرون می کشید و تا همین الان هیچ بنی بشری نتوانست یک ریال ازش بالا بکشد.
گفتم شاهقلی کار بی بی چه دخلی به تو دارد.
شاهقلی گفت :من در عالم بلاتکلیفی و یاس ناامیدی از شر طلبکارها به بی بی ماهزاده پناه بردم. بی بی که از اوضاع و احوال من کاملا با خبر بود. به محض دیدن قیافه ی نامیمون من ، مثل ماده شیر تیرخورده به طرفم هجوم آورد تا مثل سگ از درب منزلش بیرونم کند. اما بخت یاری کرد و بی بی سوتی داد و بادی در رفت….
از روی اضطرار
بی بی خودش را جمع کرد، به مصلحت از در مهربانی و شفقت درآمد تا بدین حیلت زبان نگرفته ی من را به کنترل در بیاورد تا به اصل “شتر دیدی ندیدی!!” ختم بخیرش بکند. من هم حساب کار دستم آمده بود. درست آفتاب همانجایی زد که شاهقلی می خواست.یک فرصت طلایی بوجود آمد، که یک حق سکوت جانانه از بی بی بگیرم و خودم را از قال و قیل و شر طلب کارها نجات بدهم.
بی بی گفت :شاهقلی چقدر پول نیاز داری، من هم رقم بالایی گفتم ، رقمی که اگر تأدیه می شد.می توانستم طلب همه ی بدهکاران را تسویه کنم و یک تتمه ی دندان گیری هم برای لفت و لیس برایم باقی بماند.بی بی به محض شنیدن رقم نجومی پیشنهادی من نزدیک بود از کوره در برود، گفتم :بی بی تا سوتی دوم را در نکردی، من با اجازه مرخص می شوم ، پولت هم برای خودت، اصلا نه خانی آمد و نه خانی رفت ، اما من، هم شتر را دیدم و هم ندیدم . !!!!!
حساب کار دست بی بی آمد که دهان بی چاک و چفت من را ببندد بهتر است تا آن راز مگو در ساز و نقاره بیفتد. خلاصه کل مبلغ درخواستی من بدون هیچگونه سفته و شهودی و تعهد و رسیدی دو دستی از طرف بی بی به بنده حقیر تحویل داده شد. به محض وصول پول باد آورده یکایک طلبکارها را پیدا و تمام دیون و بدهی های مربوطه را پرداخت کردم، به گرمابه رفتم. قبا و لباده و سرداری آنهم از نوع درباری خریدم ، با همان تتمه پول اقدام به خریدن گندم و علوفه نمودم ، جنگ و قحطی به دادم رسیدند و سه لا چهارلا با قیمت چند برابر به خلق الله فروختم ، از بی بی سبقت گرفتم و برای خودم شدم عبدالکریم خان… شانس وقتی بیاید و بخت یار باشدمی تواند بادی از جانب بی بی باشد.
یک خالوی بدبخت می شناختم که بوی الرحمانش از فلاکت به آسمان رفته بود، اما بخت یاری کرد و خالو به کاری گمارده شد که یکباره پولش نه تنها از پارو بلکه از برج های میلاد و ایفل هم بالاتر رفت…
خدا به همه شانس بدهد.