تاریخ انتشار خبر: 20 مرداد 1396 | 02:55:48
کد خبر : 971

حکایت در حکایت (ولی کور و خر مفت و زن زور و نیم نگاهی به خوزستان…..!!!! )

اول حکایت می گویند خدا داد به  ولي كور ـ خر مفت و زن زور ـ در عهد مرحوم تیغ علیشاه مغفور در ولایت ” مابهتران” داروغه قلچماق و بد جنسی بود موسوم به داروغه ولی که در ظلم و تعدی به رعیت در آن حوالی یگانه بود و یکتاـ خلایق به ستوه آمدند و […]

اول حکایت

می گویند خدا داد به  ولي كور ـ خر مفت و زن زور ـ

در عهد مرحوم تیغ علیشاه مغفور در ولایت ” مابهتران” داروغه قلچماق و بد جنسی بود موسوم به داروغه ولی
که در ظلم و تعدی به رعیت در آن حوالی یگانه بود و یکتاـ خلایق به ستوه آمدند و در روز  بار عام به محضر سلطان  صاحب قران رفتند و از ظلم و ستم های داروغه ولی گفتند ….القصه اعلیحضرت همایونی چند بازرس کار بلد را به ما بهتران فرستادند تا پته ی جناب داروغه را روی آب بیارند و دسته گل  هایش را هم از آب بگیرند و در نهایت جناب بازرسان آنچه را دیدند و شنیدند از طریق تلگراف به سمع همایونی رسانیدند و به صورت ضرب العجل حضرت همایونی به میرچخماق خان حاکم ولایت امر فرمودند که داروغه ولی از نعمت بینایی ساقط و هر دو چشم ایشان از حدقه خارج  شود و بعد از آن زمان داروغه ولی به ولی کور معروف و مشهور گردید ـ جناب  ولی کور به صورت ناشناس و  مخفی ترک دیار نموده تا اینکه به روستایی دور دست رسید ـ روی جاده به حال زار و نزار نشست . زن و مردی روستایی با بار گندم كه بار خرشان بود  به طرف  آسياب مي‌رفتند. و دلشان به رحم آمد و خودشان پیاد ه  و ولی   کور را  روي خر سوار کردند ، بعد از چند قدمي كه رفتند مرد كور یواشکی از زنه می پرسد: «ببينم پيراهنت چه رنگیه؟» زن گفت: گل باقله ای  و سرخ رنگه» بعد مرد كور  گفت: «تنبانت چه رنگه؟» گفت: «سياهه» بعد گفت: « چند تا بچه داری ؟» زن گفت:  ۲ تا قد و نیم قد دارم که خونه هستند و الان شش ماهه‌ که حامله ام ..
ديگر حرفي نزدند تا نزديك آسياب رسيدند. شوهر زن به مرد كور گفت: «باباجون ديگه پياده شو تا ما هم بريم گندم‌هامونو آرد كنيم» اما مرد كور با اوقات تلخي و هیا هو و داد و  هوار و جار  و جنجال  گفت: « آدم از خدا بی خبر چرا پياده بشم؟» و  داد و فرياد سر داد كه: «اي مردم! اين مرد غريبه مي‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگيره به دادم برسيد به من علیل کمک کنید ، !» یه عده بیکار و علاف  دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاري شده مرد گردن‌كلفت مي‌خواد اين كور علیل و بدبخت را گول بزنه و صاحب همه چیز بشه!» جناب دخو برای حکمیت امد به کور   گفت: «اگر اين زن، زنت هست پس بگو پيرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گليه ـ گل باقله ای» بعد بي‌اينكه كسي از او چيزي بپرسد فرياد زد: «بابا تنبانش هم سياه، شش ماهه هم حامله است» مردم گفتند «بيچاره راس ميگه» بعد آنها را بردند پيش داروغه.
بیچاره می خواستند ثواب کنند خودشان جزقاله و کباب شدند ودر این بین ولی کور خوشحال و رقصان با نم دل می گفت ؛ خدا  داد  به ولی کور خر مفت و زن زور

اما داروغه تا چشمش به “ولی” افتاد سریع او را شناخت و خدعه و نیرنگش را مکاشفه و کشف نمود و حسابش دستش را خواند ـ سپس   گفت : چشم های کنده گرگ برای عبرت بود نه اینکه با رندی خرف مفت و زن زور به چنگ آوری ـ اما شما با این کارت آخرین ته مانده های مروت و جوانمردی را بر باد دادی و ..٫٫ آن مرد و زن روستایی هنوز که هنوز است مردد هستند که دیگر به کسی کمک بکنند یا نه ….!!!!
حکایت دوم :
عجالتا دیروز بنا به اضطرار به فلان اداره  رفتم ـ توفیق زیارت میرزا جعفر ریاست محترم اداره میسور و میسر گردید اما تور خدا از من نخواهید که از شکل و شمایل و مدیریت و دیگر اما و اگرهای میرزا چیزی بگویم و بنویسم ؛ اما سربسته بگویم
در بعضی از ادرات عده ای به شیوه رندی درست مثل “ولی” کور صاحب امتیازاتی می شوند که نگو و نپرس ….!!

نتیجه گیری :
پست ها حکم بلیط های سابق
بخت آزمایی  رادارند که شانس
و اقبال با چاشنی رندی و مقداری رانت و تتمه های دیگر می طلبند و اگر جنس جور بشود می شوند میرزا جعفر خودمان و حکایت ولی کور و خر مفت

 

محمد شریفی