تاریخ انتشار خبر: 9 فروردین 1398 | 00:11:06
کد خبر : 4767
یادداشتی ازمحمدشریفی(طنزپردازوحکایت نویس)

حکایت تابلوی هشدار خطر سیل رودخانه کارون و ساز و کرنا برای نجات عبد شاه

زاگرس نشینان؛سیل شیراز هم تلخ بود و هم شیرین ، هم تجربه بود و هم عبرت، تلخی آن، مرگ دلخراش هموطنان عزیزی بود که سیل با شدت بی رحمی آنها را آسمانی کرد، شیرینی آن روحیه همبستگی ، مهمان نوازی و به نمایش گذاشتن فرهنگ والای ایرانی و اسلامی، همه ی خانه ها به روی […]

زاگرس نشینان؛سیل شیراز هم تلخ بود و هم شیرین ، هم تجربه بود و هم عبرت، تلخی آن، مرگ دلخراش هموطنان عزیزی بود که سیل با شدت بی رحمی آنها را آسمانی کرد، شیرینی آن روحیه همبستگی ، مهمان نوازی و به نمایش گذاشتن فرهنگ والای ایرانی و اسلامی، همه ی خانه ها به روی مهمانان نوروزی باز بود. در یک کلام مردم شیراز سربلند میدان بودند.

در فضای مجازی خوزستان یک ویدئو و یک تصویر حالم را بدطوری دگرگون کردند، ویدئو مربوط به جوانی بود که در این اوضاع وانفسا به بالای پل کارون می رود و با یک شیرجه (…) خودش را به عمق رودخانه می اندازد، تصویر مربوط به تابلوی هشداری است که خطر سیلاب را گوشزد می کند ، اما زیر سایه ی همان تابلو عده ای بساط پهن می کنند…

حکایت یکم:

مرحوم خان عمو ماجرای سیل و طغیان رودخانه ابوالعباس را مرتب در مجالس و محافل تعریف می کرد، که من در اینجا آن را با اندکی تصرف اقتباس می کنم .

روز ۲۰ فروردین ۱۳۴۵ ساعت۵ غروب یکباره اسمان ولایت ما تیره و تار شد. در آن اوضاع قراش میش و قمر در عقرب که وحشت و اضطراب از سر و روی اهالی می بارید،ریش سفیدان دور هم جمع شدند و اهالی را از خطر سیلاب و طغیان رودخانه در جریان گذاشتند و بیشتر توصیه هاو تاکیدات این بود که هیچکس در مسیر رودخانه و دره های عمیق مستقر نشوند،اما عبدشاه که همیشه سری ناساز داشت برخلاف آنهمه تاکیدات و هشدارها، سریع شال و قبا می کند و با عبور از رودخانه وارد نیزار ها می شود تا حرف های اهالی را به ریشخند بکشاند. اما طولی نکشید که باران شدت گرفت ، سیل راه افتاد ، صدای مهیب خروش رودخانه عبدشاه را به وحشت انداخت، راه پس و پیشی وجود نداشت، تنها راه ممکن این بود که خودش را به تخت سنگ عظیمی که ۸ متر ارتفاع داشت برساند، سیلاب امانش را بریده بود ،اما به هر زهرماری خودش را بالای تخته سنگ کشانید.خبر به اهالی رسید و همه با چراغ طوری و فانوس و چوب گرز خودشان را به محل رسانیدند .. اما هیچ راهی برای نجات عبدشاه نیافتند …کربلایی مرتضی که از همه مسن تر بود و ریشش را در اسیاب سفید نکرده بود گفت : تشمال را خبر کنید کرنا بزند تا یک وقت عبدشاه را خواب نبرد… ساز و کرنا بعضی ها را به وجد اورد و شروع کردند به چوب بازی ,بعضی ها ا ز کار کربلایی مات و مبهوت ماندند… در این گیر و دار شدت طغیان رودخانه بیشتر و بیشتر می شد و سنگی که عبدشاه در ان پناه گرفته بود چند سانتی متر مانده بود که زیر اب برود . و تشمال هم همچنان ساز می زد ..خان عمو که غیض کرده بود اصرار بر تنبیه عبدشاه داشت ، اما هوا را که پس دیده بود خودش را به محل رسانید .اول از همه ساز را از تشمال گرفت و آن را به قعر رودخانه انداخت و چندتا بد و بیراه نثار کربلایی کردبعدش چند تا طناب را بهم گره زد و سر طناپ را به طرف عبدشاه پرتاب کرد و بهش گفت که طناب را با گره محکم به کمرش ببندد و با یک چشم بهم زدن عبدشاه را مثل موش آب کشیده صحیح و سالم بیرون کشید.
بعضی ها مات ماندند که چرا به عقل خودشان نرسیده بود

حکایت دوم :
حکایت جوانی که شیرجه رفت و جماعتی که زیر سایه ی تابلوی هشدار بساط پهن کردند ، بد جوری دلم را به درد آوردند.
خان عمو یادت بخیر ,عبدشاه هنوز ازت گلایه داره صدبار بهم گفت ، عمو بد کاری کرد ساز را تو رود خونه انداخت ….

عزت زیاد

محمد شریفی