زاگرس نشینان -دوم شهریور ۹۷ساعت ۶ بامداد از فرودگاه اهواز با یک ابوطیاره مربوط به عهد عتیق، ساخت کشور دوست و برادر روسیه ،عازم پایتخت شدم،درست ساعت هفت و نیم صبح به محض روشن کردن گوشی تلفن همراه،در حالی که با تاکسی از گیت فرودگاه مهرآباد خارج می شدم ، زنگ گوشی بصدا در آمد، […]
زاگرس نشینان -دوم شهریور ۹۷ساعت ۶ بامداد از فرودگاه اهواز با یک ابوطیاره مربوط به عهد عتیق، ساخت کشور دوست و برادر روسیه ،عازم پایتخت شدم،درست ساعت هفت و نیم صبح به محض روشن کردن گوشی تلفن همراه،در حالی که با تاکسی از گیت فرودگاه مهرآباد خارج می شدم ، زنگ گوشی بصدا در آمد، آنسوی خط جناب کیکاوس دلشاد، سلطان هندوانه!! از دشت ورامین پشت خط بود ، وی گفت، رد من را از عباس لاله زاری از شهمیرزاد سمنان گرفته است، و با یقین به اینکه در این ساعت سعد در تهران هستم، اقدام به تماس صبحگاهی کرده است، کیکاوس اصرار داشت بعد از فراغت از کارهایم از مزارع و جالیزار های کشت هندوانه اش در دشت های ورامین و شریف آباد دیدن نمایم ، اصولا من با هندوانه خیلی میانه ی خوبی ندارم، اما از گذاشتن هندوانه زیر بغل بعضی از اولاد آدم ابوالبشر با چاشنی های شوخ طبعی، مزاح و طنز استقبال می کنم، القصه در حین مکالمه با حضرت کیکاوس، جناب شیطان رجیم و نا نجیم، تمام قد رفت توی جلدم و با تمام قوا وسوسه ام کرد که دیدار با سلطان هندوانه و دیدن جالیزارهای ورامین را در الویت ویژه قرار بدهم ، در همین راستا تمام قرار های قبلی ام را در تهران کنسل و کان لم یکن نمودم، علت این شور و شوق بر می گردد به سلسله گزارش هایی که جناب یحیی بیگ ترکمان از بازار پر رونق صادرات هندوانه به عراق و عمان و سایر ممالک و بلاد به من ارسال می کرد، یحیی بیگ مرتب تاکید می کرد که کار و بار جناب کیکاوس خان سکه شده است، و جناب ایشان با دمش گردو که هیچ نارگیل هم می شکند،
اما روی هم رفته بد نیست که بدانید در کشور عزیزمان ایران ، صادرات و وارادات و خرید و فروش کالاها و اقلام و اجناس یک به یک انحصاری و در ید تصرف بلامنازع یک ژن خوب است که به آن سلطان می گویند ، مثلا آقای الف سلطان برنج، آقای x سلطان موز، آقای ج سلطان پنیر و علی برکت الله تا برسد به سلاطین پسته ، قهوه، خشکبار ، آهن ، میلگرد ، پورشه، بنز، فوتبال و رب گوجه فرنگی و قس علیهذا….که من با سلاطین مربوطه و اشاره شده و در خفا باقی گذاشته شده ، کاری ندارم ، اما با سلطان هندوانه شرح ماجراها دارم که در ادامه به آن خواهم پرداخت .
جناب کیکاوس دلشاد در میادین بزرگ میوه و تره بار تهران ، اصفهان ، رشت ، اهواز و در اسکله ها و بنادر جنوب به سلطان هندوانه معروف و مشهور است و این جناب سلطان است که در قلمرو هندوانه از سطح کشت گرفته تا تعیین قیمت و عرضه به بازارهای داخلی و خارجی و بعضی مواقع انبار کردن و غیره و ذالک اعمال سیاست می کند، اما این جناب سلطان هندوانه با سایر سلاطین اجناس و اقلام یک تفاوت اساسی و ماهوی دارد، سلطان مورد نظر ما یک آدم لوطی صفت تمام عیار است و مثل مرحوم ژان والژان غم بینوایان و آدم های بدبخت را دارد و اصولا ارباب کیکاوس دلشاد مثلا با سلطان آهن و میلگرد یا چای و پسته هیچگونه وجه اشتراکی ندارد، این را هم اضافه نمایم که جناب کیکاوس دلشاد در بین کارگران جالیز مفتخر به لقب ارباب شده است، نزدیک به ۸۰۰ کارگر افغان تحت نظر ایشان به کشت هندوانه مهندسی( که نوعی بذر مرغوب آمریکایی است ) در صدها هکتار کشتزار اجاره ای دشت های ورامین و شریف و آباد و حمیدیه و قلعه تل تحت مدیریت سلطان کیکاوس با امکانات مکانیزه و روش آبیاری غرقابی به کشت هندوانه اشتغال دارند.کارگران افغان که عموما تاجیک و بسیار کاری و ورزیده هستند بسیار شیفته کیکاوس هستند، به همین جهت جناب دلشاد را به لقب ارباب مفتخر نمودند، وقتی ایشان از مزارع سان می بینند ، فریاد سلام ارباب ، صبح بخیر ارباب گوش فلک را کر می کند و جناب دلشاد هم کلی کیف می کند…..
حکایت دوستی من و دلشاد بر می گردد به اسفند ۶۲ و عملیات خیبر در محور رقابیه، اونموقع من دانش آموز دبیرستانی بودم، طبع عشایری داشتم ، کار با تفنگ و فشنگ را خوب بلد بودم ، کوه و کمر و صخره حسابی ورزیده ام کرده بود، از طرف دیگر جرأت و جسارت ایلیاتیگری باعث شده بود که من و حاج علی در جبهه ها خیلی زود انگشت نما و معروف و مشهور بشویم ، اما چون اصولا از خودنمایی و خودستایی بیزار هستم از شرح ماوقع مربوط به جنگ عبور می کنم،و فقط به خاطره مربوط به آقای دلشاد اکتفا می کنم ، یک روز که از رقابیه برای یک مرخصی کوتاه به اهواز می رفتم ، به چند سنگر سرک کشیدم و گفتم دارم میرم اهواز ، هر کس خریدی کاری ، سفارشی ، نامه ای چیزی دارد ، بگه که من دربست در خدمتش هستم، تو دفترچه بغلی ام، درخواست های دوستان را ثبت سفارش کردم ، بعد به طرف یکی از سنگرهای زیر زمینی لشکر ۱۶ قزوین رفتم که دوست نازنینم آقای علی صادقی بروجردی در آنجا مستقر بود،در سنگر برادران ارتشی بازهم تکرار مکررات نمودم که عازم اهواز هستم ، هر کس کاری دارد ، در خدمتش هستم … آقای دلشاد که مطمئن بود شهید می شود، دست در جیبش کرد و یک قطعه عکس ۶ در ۴ با دستی لرزان و صدایی گرفته به من داد و تاکید داشت که عکس را تحویل دایی اش که راننده شرکت نفت است بدهم ، که اگر شهید شد عکسش را بزرگ کنند و در مراسم تشیع جنازه اش روی آمبولانس نصب کنند، میدانستم متاهل است و دوتا کودک قد و نیم قد دارد، عکس را ازش گرفتم ، بعد زدم زیر خنده ، گفتم رفیق تو شهید نمیشی خیالت تخت، کیکاوس دلشاد زنده می ماند و بچه هایش را بسلامتی بزرگ می کند. از اینجا به بعد ،من و کیکاوس دلشاد پیمان مودت و دوستی بستیم که تا الان هم ادامه دارد.
کیکاوس بعد از اتمام دوره سربازی در یکی از شهرستان ها وارد بازار شد، یک مدت خوب پیش رفت ولی به دلیل روحیه سخاوتمندی و دست و دلبازی ، مقروض و ورشکسته شد و بازار را رها کرد، بعدها راننده و شوفر شد که بازهم بخت یار نکرد و در تصادفات جاده ای هر روز رکوردی تازه به ثبت می رسانید، عاقبت الامر دست از رانندگی کشید و وارد حرفه ی میوه و تره بار شد، تا حدودی گشایش اقبال گردید، اما در حد بخور نمیر معمول …. با آزمایش و خطا و ضرر و زیان و بعضی مواقع سود و منفعت، آنقدر سرسختی کرد و بدبختی کشید تا به امروز که به غول میوه و تره بار و سلطان هندوانه تبدیل شده است، اما همچنان سخاوتمند است و رفیق باز و از اهالی کرم است و بخشایش و بسیاری از خانواده های مفلوک و بدبخت را تحت سرپرستی خویش در آورده است ،وی، اهل هیاهو و تبلیغ و ریا و تزویر نیست ، پول زیاد بدست می آورد و با همان نسبت و شتاب در کار خیر انفاق می کند.
اما برویم سراغ اصل مطلب ، من تا ساعت یک بعداز ظهر خیلی از کارهایم را پیش بردم ، اما دلم در حال و هوای کیکاوس بود، درست ساعت یک و نیم بعداز ظهر نبش پل حافظ مطابق قرار قبلی، جناب دلشاد با اتومبیل مدل ۲۰۱۸ سانتافه شاسی بلند سر رسید، و بعد از کلی چاق سلامتی به طرف ورامین و جالیزارهای هندوانه به راه افتادیم ، علی برکت الله، تا چشم کار می کرد مزرعه بود و کامیون بود و کومه های سر به فلک کشیده هندوانه های چیده شده و هیاهوی کارگران افغان با رگبار بی امان سلام ارباب !!! حس خوشایند و سرخوشی در تمام وجود سلطان هندوانه فوران می کرد و به تبع این حس زیبا، من هم دچار نشاط و سرور زایدالوصفی شدم ، چند کارگر افغان دود و دم کباب قرقاول را راه انداخته بودند تا ارباب و مهمان ایشان نوش جان کنند.
آنچه دیدم و آنچه قبلا از زبان یحیی بیگ ترکمان شنیده بودم ، زمین تا آسمان تفاوت داشت، دلشاد کارگران افغان را مثل بچه های خودش دوست می داشت و برای رفاه آنها خلاقانه تلاش می کرد ….
گفتم کیکاوس در این مزرعه بزرگ بازهم بوی جبهه ها را حس می کنم ….