تاریخ انتشار خبر: 24 آبان 1396 | 08:09:37
کد خبر : 1541
محمد مالي:

حبيب اهواز شهيد شد

عصر دلگير يكي از روزهاي آبان ماه ٩٦، تكيه گرفته ام درختي را مقابل خروجيِ فرودگاه اهواز، مسافرم رخ مي نمايد، دستي به سينه مي گذارم و دستي از بُهت به سر، پاي رفتن ندارم، اين بار مسافرم آرام خوابيده است آخر در يك تابوت بهشتي، مزيّن به شمايل شهيد و بيرق ميهن، نجوا مي […]

عصر دلگير يكي از روزهاي آبان ماه ٩٦، تكيه گرفته ام درختي را مقابل خروجيِ فرودگاه اهواز، مسافرم رخ مي نمايد، دستي به سينه مي گذارم و دستي از بُهت به سر، پاي رفتن ندارم، اين بار مسافرم آرام خوابيده است آخر در يك تابوت بهشتي، مزيّن به شمايل شهيد و بيرق ميهن، نجوا مي كنم با خود، “حاج حبيب” خوش آمدي برادر.

تو از سيزده سالگي آرامت نبود، رفتي جبهه و آنقدر جنگيدي تا جنگ ته كشيد، اين را از زبان خودت شنيدم و نمي دانستم صبوري كردي، ساختمان ساختي و پول درآوردي و بي تظاهر به كار خير شدي و باز هم آيه صبر تلاوت كردي تا شيطان، زبانه يك آتش ديگر گشود، حريم حرم تهديد شد و وطن در آستانه تعرض قرار گرفت و تو گام بر “خود” نهادي تا به “خدا” برسي.

حاج حبيب، عزيز دلم، تو بيگانه ترين آشناي من با ريا و تظاهر بودي، اين را نزديك ترين دوستانت گواهي خواهند داد كه نمي دانستند مسافر زينبيه اي و اين يكي دو سال اخير حتي يك لحظه اسلحه از دوش ات نيفتاده است.
تو در حالي در پنجمين سفر عاشقانه ات به شام، پرِ پرواز گشودي كه يك سال پيش گمان مي كنم با زخمي عميق به ميهن بازگشتي و بي قراري ات را احدي فهم نكرد.
حاج حبيب عزيز، ساليان درازي در كنارت به نماز ايستادم در مسجدي كه من و تو و بسيار كسان ديگر، هر چه داريم از آن است؛ مسجد فاطمه زهرا(س) در حدِ فاصل فلكه عامري و دانيال كوي ملت اهواز، حالا ديگر صلاة مغرب، غربت به دردهاي ديگرم رسوخ مي كند و تا استخوانم را مي خورد وقتي در بين صف ها تو را با آن تبسّم از عمقِ جانت جستجو مي كنم و نمي بينم مردي كه آرام مي آمد و در سكوت مي رفت.
حاج حبيب عزيز، ناممكن ترين روياي آدمي “مانايي” است، شهادت اما اين رويا را به بازي گرفته و شهيد با كشف رازِ هستي، پاي به آستانِ جاودان نهاده است. از اين رو، هر گفتي از شهيد، خلقتي ناكام و ناقص، و هر تصويري از او، تك بُعدي و خالي از واقعيت است، اما تو خود نيك مي داني توشه اي ندارم و آلوده گناهم سخت، ببخشايم.
حاج حبيب عزيز، شهيد؛ امضاء خود را بر پهنه بي كران زده، از بند و زنجير دنيا رسته، راهِ رخنه منيّت را در كالبد خود بسته، رسيده و بر كرانه سرچشمه نشسته، و تو حالا همان هستي كه خواستي؛ شهيد حبيب بدوي.
حبيب عزيزم، شهيد چون به وجه الله دست مي يابد، مسافر لقاء الله مي شود، چرا كه او به عمق جان نيوشانده است قال الله تعالي را كه “كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ”. تو راستي چنين بودي و ماندي و شدي، چرا كه شهيد اما بر خان رحمت الهي است و چه مي دانم من؛ “ارتزاق عند الرّب شهدا” چيست؟
حاج حبيب عزيز؛ كهنه سرباز دلير سال هاي دفاع مقدس، جهادگر عرصه اقتصاد، خيّرِ مخلص و بي ادعا و حالا شهيد مدافع حرم. “توهم دانستن” دهشتناك ترين آفتي است كه تا لحظه اكنون بر خرمن بشريت، چنبره انداخته است، گمانم اين است من و قبيله ام توهم دانستن داريم و تو و هم داستان هايت به شيدايي نزول اجلال فرموده ايد بر پهنه تمامت دانستن، و اين همه تفاوت ما و شماست.

و تو اي شهيد حبيب بدوي، حالا كه لاجرم و ناگزيرانه يك بار، چيزي را به رُخ يك دنيا كشيدي و از تفاوت هايت در فهم و دانايي و خدايي بودن گفتي، فراموشت نشود سلام ما غافلان را به فرمانده ات سيّاح طاهري برساني.