به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛محمدشریفی طنزپرداز وحکایت نویس خوزستانی دریادداشتی باعنوان:تولد عزت الله میرزا! من بی دل و دستارم در خانه خمارم یک سینه سخن دارم ،هین شرح دهم یانه مولانا میرزا عزت الله در سی شهریور ۱۳۴۵ خورشیدی در یکی ازمناطق نیمه ییلاقی منگشت،موسوم به ابوالعباس یا بلواس از توابع باغملک جانکی دیده به […]
به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛محمدشریفی طنزپرداز وحکایت نویس خوزستانی دریادداشتی باعنوان:تولد عزت الله میرزا!
من بی دل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم ،هین شرح دهم یانه
مولانا
میرزا عزت الله در سی شهریور ۱۳۴۵ خورشیدی در یکی ازمناطق نیمه ییلاقی منگشت،موسوم به ابوالعباس یا بلواس از توابع باغملک جانکی دیده به جهان گشود، مردم اهالی منگشت علاوه بر کشاورزی به شغل باغداری نیز اشتغال داشتند،مطابق یک رویه ی از قبل تعیین شده در نیمه دوم فروردین هر سال مردم کم کم از خانه ها کوچ می کردند و در باغستان های انار با بستن انواع کپر و سایه بان در باغ ها ساکن می شدند.در روزگاری که از برق و وسایل سرمایشی خبری نبود ، این باغستان ها حکم بهشت برین را داشتند و در ایام تابستان روزانه صدها گردشگر آبادانی تعطیلات آخر هفته شان را در این باغستان ها سپری می کردند، نیمه ی اول مهرماه فصل ترک باغ ها و کوچ به طرف خانه ها بود، جناب میرزا در یک روز برزخی یعنی ۳۰ شهریور ۴۵ که باغداران تب و تاب چیدن محصولات باغی و دغدغه فروش محصولات را داشتند به دنیا آمد. نکته دیگر اینکه، میرزا برخلاف همه ی فرزندان آدم ابوالبشر که یک فرایند ۹ ماهه را در رحم مادر طی می کنند و با لگد زدن به شکم مادر به نوعی اعلام موجودیت می کردند که برای تولد و پا گذاشتن به دنیا و مافی ها در مرحله ی امادگی هستند. ،اما حضرت میرزا به حکم یک تقدیر نانوشته قرار بود با سایر اولاد و اعقاب حضرت آدم یک تفاوت ماهوی داشته باشد، به همین خاطر مشمول استثناءشد و در هفت ماهگی با دو ماه تعجیل و عجله بدون هیچگونه لگد و جفتک با دمیدن تیغ آفتاب بر فراز کوههای قارن و منگشت با یک درد زایمان کوچک در ۳۰ شهریور ۱۳۴۵ ساعت ۷ و ۵۱ دقیقه ی صبح در زیر کپر تابستانی باغ رودبال با حضور جمع کثیری از زنان فامیل و همسایه و دو قابله ی معروف و مشهور بدون هیچ گریه و خنده ای به صورت نارس دیده به جهان گشود، مشاهده جثه ی یک وجبی جناب میرزا،اسباب پچ پچ بخشی از زنان حاضر در صحنه شده بود.بیشتر از همه بی بی سکینه در موضع انفعال مطلق قرار گرفته بود،و مات و مبهوت مانده بود که در برابر این اتفاق و این تولد عجیب خوش بخندد یا خون بگرید،پیره زن هزار و یک آرزو داشت که نوه ی پسری اش مثل سایر بچه های فامیل هیکلی و درشت اندام باشد،اما بیچاره چه خواست و چه شد ! پیره زن خوب می دانست که واکسن بیمارهای واگیر در دسترس آنچنانی نیست، حصبه و سرخک و حناق هم مثل آسیاب ملا احمد که دائماً چرخش می چرخید و همه چیز را بلغور می کرد، بیماری های واگیر هم مثل آسیاب موصوف در تمام ساعات شبانه روز یکه تاز میدان بودند و به کودکان صغیر و کبیر رحم نمی کردند، وقتی بچه های بره قوچی، هیکلی، آبدار و لعابدار مثل خیار کمبو با تیر خدنگ آبله و حصبه نقش بر زمین می شدند،بی بی سکینه حق داشت که مات و مبهوت بشود و پیشاپیش برای میرزا فاتحه بخواند،و روی دست خودش آب پاکی بریزد،بی بی که زنی مغرور و کله شق بود و پیش خان و ایلخان شرقه و تشر می زد،در این مخمصه ی سخت و نفس گیر برای رهایی خودش مشکی برداشت و آوردن آب از چشمه ی آبگرم را بهانه کرد و در کنار چشمه سیر تا سیر برای خودش و بخت نامراد پسرش گریه کرد،بی بی خاتون قابله ی قابل آبادی، که هوا را پس دیده بود و احتمال گرفتن مشتلق را برباد رفته می دید ، خیلی سریع دست به کار شد و تن لش میرزا را داخل یک لگن مسی قرار داد و پس از پایان شستشو با آب گرم چشمه که بی بی سکینه زحمت آوردنش را کشیده بود ، لبخند شکوهمندی زد و گفت: خدا رحمت کند، مرحوم ملا رمضان را(جد پدری میرزا)،آن مرد شریف و نجیب من باب اعتراض از ظلم و جور حاکم جانکی و سرنوشت شومی که بر مشروطه رفت،به منظور دادخواهی حق رعیت قصد تهران کرد ، اما این بار نه با فوج سوار ، بلکه یکه و تنها ، جانکی را پشت سرگذاشت و به دشت مالمیر و از آنجا به دهدز و تا تهران هفت اسب عوض کرد تا به قورخانه رسید و در میدان مشق به دیدن سردار سپه نائل شد. و تا حکم خلع ید و عزل حاکم جانکی را نگرفت به دیار برنگشت. او دست مردم را میگرفت و لقمه را از دهان خود وبچه هایش می ستاند و در دهان یتیم و اسیر و فقیر و درمانده می گذاشت،و هرچه ذخیره کرد، توی پیشونی وبخت بلند این بچه متجلی خواهد شد. از پیشانی خیر این بچه چنان برکت میبارد که نوه و نتیجه و فامیل و همسایه هر چه از سفره اش بخورند،علی برکت الله، چیزی کم نخواهد شد. شباهت این طفل از لحاظ جمیع جهات مثل مرحوم ملا رمضان است.البته به شرطی و شروطها که چهار چشمی حواستان را جمع بکنید که از چشم شور و نفس حسود در امان باشد. نطق آتشین بی بی خاتون اگر که پایه علمی و حساب و کتاب و منطق ریاضی نداشت، اما آبی بود بر آتش یأس و ناامیدی و حرفهایش چنان شور و شرری بپا کرد که پدر میرزا یکباره جوگیر شد و به میمنت و مبارکی این بشارت عظیم که از حلقوم بی بی خاتون جاری شده بود، کاردی برداشت و سر گاوی که آخورش زیر درخت زردآلو بود را برید تا گوشتش را نذر قدوم نو رسیده میرزا بکند، عمو حبیب الله که سرگاو را بریده دید ،دست و دلبازی اش گل کرد و به چراغعلی گفت که هُف کند به کرنا،صدای ساز و دهل جماعت بیکار را به باغ نسبتا بزرگ وراث ملا رمضان کشانید،عمو حبیب الله که آدم دائم الذکری بود زودتر از بقیه به فرجام و عاقبت بخیری جناب میرزا امیدوار گشت، برای همین هم دستور علم کردن دیگ پلو و کباب و خورشت و پختن نان تیری را شخصا مدیریت کرد ، زن ها هم پشت سرهم شروع به کِل زدن کردند،پدر بزرگ مادری میرزا که تا حدودی قافیه را باخته بود،او هم به ذوق آمد و دست در جیب مبارک کرد و یک مشتلق دندان گیر به بی بی خاتون هدیه داد،و حسابی از پس خجالتش برآمد، بعدش شروع کرد به شاهنامه خوانی کرد، از رستم زال داد سخن داد تا رسید به تولد سهراب، وقتی که متوجه نیشخند عمو ابراهیم شد،دوریالی اش جا افتاد که پیاز داغ را زیاد کرده است و ترکیب نیم وجبی میرزا وجه اشتراکی با سهراب دلاور سیتانی و پور دستان ندارد.قبل از آنکه سفره پهن بشود عمو سیف الله با استخاره به قران اسم عزت الله را برای حضرت میرزا پیشنهاد دادند که مورد تایید و توافق همگان قرار گرفت،البته این اسم گذاری دوام زیادی پیدا نکرد و با پلوتیک گرفتن شناسنامه ی فوتی و کشیدن خط قرمز بر اسم عزت الله بعدها به محمد تغییر نام داده شد، که شرح آن را خواهم آورد،این تغییر اسم یهویی و ناگهانی برای خودش ماجرایی شد،چنانکه در ولایت و آبادی ،عزت الله خطابش می کنند و در مجالس و محافل رسمی و اداری محمد خطاب می شود و خیلی ها هم بین عزت الله و محمد سردرگم مانده اند،که با چه کوفت و زهرماری صدایش بزنند، شایان توجه است که جناب میرزا در محافل ادبی و روزنامه ها و مجلات طنز به اسامی و عناوین و القاب عجیب و غریب دیگری نظیر : آ میرزا، چغندر خان ، مقصرالسلنطه، خالو میرزا،خانقلی ، عزت الله میرزا، قلندر میرزا، فلفل میرزا و جنفگیات دیگری از این دست نیز معروف و مشهور است،ظاهرا زیادی حاشیه رفتم و از اصل مطلب غافل شدم ، تا یادم نرفت عرض نمایم، بی بی سکینه در همان روزی که میرزا قدم به عرصه وجود گذاشت، در اولین ساعات سعد، با یک قابلمه کره و ۱۵۰ تومان پول نقد آن زمان که می شود معادل سه سکه تمام بهار آزادی این زمان ، پیش میرابوالفتح رفت تا برای میرزای یک وجبی دعا بنویسد.آقا میرابوالفتح که چشمش به قابلمه ی کره و ۱۵۰ تومان پول نقد افتاد، با نهایت میل و شوق اشتیاق کتاب جامع الدعوات را از روی طاقچه برداشت و با ذکر اوراد یکراست سراغ جدول حروف ابجد کبیر رفت و “عزت الله” که اسم کودک نورسیده و “نورجهان” که اسم مادر ایشان بود،را حرف به حرف مطابق جدول ابجد عدد گذاری کرد و سرجمع آنها را آنقدر منهای دوازده کرد تا به عدد شش ختم شد که معنا و مفهوم آن این بود که ستاره بخت عزت الله در برج سنبله و در سال اسب و آتش رقم خورده است،میرابوالفتح به نقل ازعلمای ترکستان که بادی و بانی علم طالع بینی بودند، افاضات فیض فرمودند که آقا عزت الله پیشانی فراخ و روی گشاده و صاحبت ثروت و مکنت فراوان خواهند شد،در حالی که تمام پیشانی این طفل اندازه سر دوتا انگشت هم نبود ، حالا میرابوالفتح چطوری ندیده و نشنیده آن را فراخ و گشاده تفسیر کرده بود، جای اما و اگرهای فراوان دارد؟ به هر حال آقا میرابوالفتح تند تند شروع به نوشتن کرد،دعارا دست بی بی سکینه داد و تاکید فرمودند دعای فوق الذکر با یه کم زاج سفید،دو دانه برنج، پنج دانه اسپند و مقداری موی گرگ لای مخمل سبز محکم دوخته شود و با یک سنجاق قفلی روی شانه ی راست میرزا عزت الله آویزون بشود.بی بی بعد از خداحافظی از آقا میرابوالفتح با دستانی پر از دعا و گام هایی استوار و بلند مثل سرداران فاتح رومی ظفرمندانه خودش را به مجلس جشن تولد رسانید و با آب و تاب افاضات آقا میرابوالفتح را شرح مبسوط می دادند،عمو علی مراد که امیدی به ماندن میرزا نداشت نیش خند تلخی زد وگفت: بزک نمیر بهار میاد کُمبزه با خیار میاد…اما زود حرفش را خورد و متوجه شد که نباید همچو حرفی می زد،بی بی که از حرفهای آقا میرابوالفتح و بی بی خاتون دلش قرص شده بود ،یه پوز خند معنا داری به عمو علی مراد زد و گفت: جوجه هارا آخر پاییز می شمارند.جد پدری میرزا که خدایش بیامرزد، بنا به ملاحظات ایلیاتی مجبور شده بود، پنج زن اختیار کند،و همین تعدد زوجات اسباب خیری شد که از خودش تخم و ترکه ی زیادی به ارث بگذارد، البته. حضرت آقا قدرت رقابت با مرحوم فتعلیشاه قاجار را نداشت اما دست کمی هم از مرحوم شاه بابا نداشت، پدر میرزا عزت الله آخرین ته تغاری ملا رمضان بود که در سن هفت سالگی یتیم شد و بی بی سکینه آخرین سوگلی مرحوم، قیومیت و سرپرستی سه پسر و دو دختر را با چندین فقره باغستان انار و چندین جریب زمین فاریاب و مقداری حشم را بعهده گرفت، اما ته تغاری اش نعمت الله که پدر میرزای حکایت ماست را بیشتر از سایرین دوست می داشت. نعمت الله اصولا آدمی محجوب به حیا ، مهربان ، مهمان نواز و گشاده دست و دست و دلباز بود.میرزا تا دلتان بخواهد عمو و عمه داشت، عمه نقره و عمه ماه طلا که با پدرش و دو عموی دیگر از یک پستان شیر خورده بودند،بابت التفات و علاقه ای که به برادر کوچکترشان داشتند فی البداهه تصدیق نمودند که تمثال جناب میرزا از هر حیث به شمایل و سیمای جد اعظم یعنی ملا رمضان شباهت تام و تمام دارد، همین شهادت ها و تصدیقات کم کم نقطه عطفی شد که میرزا عزت الله مورد نهایت توجه قرار بگیرد، بعد از چهارماه علاوه بر شیر مادر ، غذای کمکی هم به خورد و خوراک میرزا اضافه شد و جناب میرزا مثل خرس های خوانساری اول شروع کرد به قد کشیدن و رشد فزاینده،افزایش وزن و خپل شدن، و دنبه کردن ،موهای سرش از همان بدو تولد زرد خدایی بودند اما رنگ چشمانش آبی می زدند، کم کم رنگ چشم هایش سبز زمردی شدند، عمه نقره اختیار تام داشت که به هر نحو انحا مانع آن بشود که عزت الله در انظار عموم ظاهر بشود، تا من باب احتیاط از چشم شور وحسود بخصوص براتعلی و شاه پسند که چشمانشان درخت انار و کنار رامی خشکانیدند در امان بماند. مادر عزت الله از ترس عمه های سخت گیر به انواع و اشکال مختلف نهایت اهتمام را داشتند که میرزا در قرنطینه ی خانگی بدون هیچگونه همبازی و دیدن آفتاب و مهتاب ایام را پشت سر بگذارد تا از بیماری های واگیر در امان بماند. مادر عزت الله خودش شاهد مرگ سه برادر و یک خواهر بود که با تب حصبه و سرخک جان به جان آفرین داده بودند، برای همین هم بود که با نوعی انضباط سخت گیرانه مقررارت قرنطینه را برای فرزند دلبندش مو به مو اجرا می کرد.گاهی صدای عمو سیف الله درمی آمد که این بچه چرا جُم نمی خوره ونمیره با بچه ها یه کم بازی کنه؟ هی گفت وگفت تا مجبور شد سیر تا پیاز حرفهای آقا میرابوالفتح را برایش بازگو بکند، عمو گفت: زن مگه زده به سرت؟ مردم این آبادی اینقد سرشان به خودشان گرم است که فرصت سرخاراندن ندارند،آخه مردم تابلوی خانه ی انصاف با آن بزرگی که پنج گز درازا و سه گز پهنا دارد را نمی توانند بخوانند بعد چطور پیشانی پسر تو را که اندازه یک بند انگشت است را می توانند بخوانند، آقا میرابوالفتح برای خودش شکر زیادی خورد. نورجهان خیلی تو ذوقش خورد و یه گوشه نشست وسیر سیر گریه کرد و از اون روز به بعد وقتی عمو سیف الله میامد کاری به کار میرزا نداشت. فقط میگفت هر وقت براتعلی را دیدی زود روتو برگردون نذار پیشانی ات را ببیند. میرزا همیشه دعا می کرد که عمو سیف الله به خانه شان بیاید تا از برکت قدوم مبارکش بخشی از اعمال شاقه و حبس خانگی برداشته بشود.راستش را بخواهید چون مادر عزت الله میدونست دعانویسی بالا دست آقا میر ابوالفتح نیست ، به همین خاطر دیگه میرزا را پیش این دعانویس و آن دعانویس نمی برد، عمه نقره هم هر روز خدا یک مرغ میاورد تا برای میرزا سر ببرند و برایش سوپ درست کنند. بطوریکه یه جورایی میرزا معتاد گوشت خروس شده بود واگه یک روز نمی خورد مثل گاو مهرعلی خان با همه سرشاخ می شد وخدا را شکر توی این مورد باد موافق همیشه جانب میرزا می وزید، عمه نقره زیر سنگ هم که می شد با یک جوجه خروس در تمام روزهای خدا سر و کله اش پیدا می شد.این را هم بگم که یواش یواش جوری شد که میرزا گوشت وپو ستی بهم زده بود و طوری دنبه کرد که آنورش ناپیدا بود. اوضاع خوب پیش میرفت،کم کم میرزا نای راه رفتن پیدا کرد و در بازی با بچه ها چنان هل هله گرگ چمبری می باخت که دیگه کسی از پسش بر نمی آمد، خلاصه طوری با دمش طوری گردو میشکند و لنترانی سر می داد که هیچکس باورش نمی شد که این همان چلقوز یک وجبی است که شش سال پیش هیچکس به زنده ماندنش یک درصد امید نداشت ، از قدیم هم گفته بودند، عجل گرفته بمیرد نه بیمار سخت.توی اوج بازی گرگم به هوا، عمو امان الله سررسید و گفت: آ میرزا چند روز دیگه باید بروی مدرسه ثبت نام کنی؟صحبت های عمو امان الله که حول مدرسه می چرخید نوعی اشتیاق زایدالوصف در میرزا بوجود آورد، در همین راستا پدر میرزا، آقای اسدی مدیر مدرسه را با خانواده برای شام دعوت کرد،تا زمینه ها لازم برای ارتقاء و تعالی بخشی آموزش میرزا پیشاپیش کارسازی و بستر سازی شود،بعد از صرف شام بحث ثبت نام میرزا در پایه اول دبستان به میان آمد، آقای اسدی گفت: شناسنامه میرزا را بیاورید تا آن را مطابقت بدهم که آیا می تواند امسال در پایه اول ثبت نام بکند یا خیر؟ نورجهان با شوق و ذوق زایدالوصفی درب گنجه چوبی را باز کرد و شناسنامه را تحویل آقای اسدی داد. آقای اسدی نگاهی به شناسنامه انداخت، در حالی که چشمانش گرد شده بودند با تعجب گفت ، این بچه ده سال تمام را پشت سرگذاشت، تاریخ تولد ۳۰ شهریور ۴۱ و امسال که شهریور ۵۱ هست،می شود ده سال تمام ، پدر میرزاداشت از کوره در می رفت و مثل اسپند روی آتش داشت جلیز ولیز می کرد،خلاصه ماوقع این بود که چند سال پیش مامور ثبت احوال به خانه ی عمو امان الله آمده بود، عمو روز تولد را دقیق با دقیقه و ثانیه گفت اما سال تولد را بجای اینکه بگوید چهار ماهش هست گفت چهارسالش هست، همین اشتباه لپی عمو و عدم چک و مطابقت شناسنامه قوز بالا قوزی شد که سه ماه از سال تحصیلی میرزا از قافله ی مشق و مدرسه عقب بماند. آقای اسدی گفت ، کاری که گذشت ، حال دوتا راه حل باقی مانده است ، اول اینکه یک استشها تنظیم کنید که عزت الله فوت کرده است و آن را به تصدیق انجمن ده و مهر خانه ی انصاف برسانید و متن استشهادیه را به انضمام یک دادخواست به دادگاه مستقل بخش شهرستان ایذه جهت صدور گواهی فوت درخواست کنید. دوم اینکه ایشان را در کلاس های اکابر سازمان پیکار با بیسوادی ثبت نام کند. پیشنهاد اول پذیرفته شد،آقای اسدی شرحی به این مضمون تنظیم نمودند، بدینوسیله استشهاد و استعلام می گردد از کسانی که اطلاع کامل دارند مرحوم عزت الله شریف الحکما فرزند نعمت الله ساکن دهستان ابوالعباس متولد سی ام شریور ۱۳۴۱ به علت ابتلا به سرخک در تاریخ ۱۴ تیر ماه ۱۳۴۹ وفات نمودند، امضای خود را ذیل همین ورقه مرقوم فرمایند. تنی چند ازافراد زیر ورقه ی مذکور را امضا کردند و در آخر مهر انجمن ده و خانه انصاف هم پای آن زده شد و روز بعد متن استشهادیه به انضمام یک دادخواست تسلیم دادگاه شد و بعد از کلی دوندگی در روز یکم دی ماه ۱۳۵۱ دادگاه شهرستان حکم به صدور گواهی فوت مرحوم عزت الله شریف الحکما را صادر کردند که به ناحق قربانی اشتباه عمو و مامور ثبت احوال شده بود ، شناسنامه جدید به اسم محمد شریف الحکما متولد ۳۰ شهریور ۱۳۴۵ در حوزه ۴ ایذه به ثبت رسید.مامور ثبت احوال روی جلد و صفحات شناسنامه ی موسوم به عزت الله مهر عاطل و باطل و فاقد اعتبار زد… اما هنوز هم خیلی ها او را عزت الله می شناسند و عزت الله صدا می زنند.