به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛محمدسلطانی علاسوند فعال سیاسی-اجتماعی در یادداشتی باعنوان: بیشتر از آنکه اَهل چیزِ نو خریدن باشم اَهل تعمیر کردنم، یک حس خوبی مثل فرصت دوبارهِ زیستن دادن به دیگران است حالا چه فرقی می کند آدم باشند، یا کفش، یا صندلی و میز… کفِ کفشم جدا شده بود گذاشتم توی نایلون ببرم […]
به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛محمدسلطانی علاسوند فعال سیاسی-اجتماعی در یادداشتی باعنوان: بیشتر از آنکه اَهل چیزِ نو خریدن باشم اَهل تعمیر کردنم، یک حس خوبی مثل فرصت دوبارهِ زیستن دادن به دیگران است حالا چه فرقی می کند آدم باشند، یا کفش، یا صندلی و میز…
کفِ کفشم جدا شده بود گذاشتم توی نایلون ببرم بدهم برایم درست کنند،من بیشتر از آنکه اَهل چیزِ نو خریدن باشم اَهل تعمیر کردنم، یک حس خوبی مثل فرصت دوبارهِ زیستن دادن به دیگران است حالا چه فرقی می کند آدم باشند، یا کفش، یا صندلی و میز…
نزدیک عصر بود رسیدم، مغازهیِ کفاشیَ یک دالونِ راهرو شکلِ کوتاه با درهای نارنجی رنگ سرِ نبشِ پیاده رویِ خیابونِ بازاره ، از دور اَنبوهی از بندهای رنگی رنگی آویزان شدهِ نوید بخشِ این بود که حتما بازه،سَرم را بردم داخل گفتم سلام که چشمَم اُفتاد به سجاده پهن شده و حاجی در حال نماز، نشستم روی صندلیِ درِ مغازه این وقت روز بخاطرِ گرمای هوا پیاده رو خلوتِ خلوت بود داشتم به حاجی نگاه می کردم یک لحظه چشمم اُفتاد به قاب عکسِ روی دیوار که یک نوار سیاه رنگ بغلش زده بودند این چهرهِ آشنا بود داشتم توی مغزم دنبالش میگشتم یک لحظه گفتم پیراهن مشکی تنِ حاجی، این اشک تهِ چشم ها…
سلام پسرم خوش اومدی! کفش را دراز کردم سمتش و گفتم کَفَش درآمده باید بدوزید، آروم گفت باشه فقط یک نفر جلوتر از شما اومده و کفشش را گذاشته اول آن را درست کنم بعد مال شما، اگر کار نداری بمان تا درست کنم وگرنه برو نیم ساعت دیگه بیا ، هنوز توی فکر قاب عکس بودم گفتم حاجی چرا سیاه پوشیدی؟ کسی فوت شده؟
نشست پشت چرخ دوزش یکم مکث کرد گفت:پسرم فوت شده !!
یک لحظه همه چیز مثل فیلم از جلویِ چشمهام گذشت اون روزهایی که زانوهای مادرم هنوز آرتروز نداشت، بچه بودم می آمدیم بازار، مادرم از سبزی و میوه ، هرچه لازم بود، می خرید بعد می آوردیم درِ مغازه همین حاجی امانت می گذاشتیم و مادرم توی صف کوپن می ایستاد، من با همین پسر حاجی روی پله جلوی مغازه کناری می نشستیم و کاغذ گلوله میکردیم و از لوله خودکار فوت میکردیم توی سر و کله مردمی که رد می شدند..
.
پسرم هِیبَت با خواهرش و زنش و دوتا بچه اَش رفته بودند اَطراف شهر تفریح، زنش میگفت نهار خوردیم و استراحت کردیم، هیبت گفت من می رم داخل آب شنا کنم و برگردم شما هم وسیله ها را جمع کنید، تازه داخل آب شده بود که دیدم دارد دست و پا می زند شروع به داد و فریاد کردم و رفتم پیش چندتا از خانواده هایی که اطرافمان نشسته بودند اِلتماس کردم شوهرم دارد غرق می شود کمکش کنید اما آنها به من اعتنانکردند.. دخترم میگفت یکی ازمردهای آنجاگفته یک افغانی کمتر و بقیه خندیدند!
حاجی تعریف می کرد و توی سر من اِنگار هر کلمه را با پُتک می زدند،..
مردی آمد کفشهایش را بگیرد
حاجی کفشهای من آماده اند؟
حاجی سرش را گرفت بالا ، تمام پهنای صورتش خیس بود ، گفت الان آماده میشه . . .
زنش و خواهرش چادرهایشان را بهم گره می زنند و هیبت را از آب بیرون می کشند ده دقیقه ای هم انگار زنده بوده اما چون کسی کمکشان نمیکند ، زنش هم کاری از دستش برنمی آید و هیبت می میرد . . .
پیرمرد زیر لب زمزمه میکرد شاید مردم ترسیدند و نرفتند کمک ، شاید باخودشان میگفتند ماهم بریم ممکنه غرق بشیم.
مردی که کنار من ایستاده بود و معلوم بود از آشناهای پیرمرد هست رو به من کردو گفت :
یعنی یکنفر آنجا نبوده که شنا بلد باشد؟ نه حاجی اینطور نگو چون چون افغانی بوده کسی به کمکش نرفته ، اگر ایرانی بود زنده می ماند یا حداقل سوار ماشینش میکردند تا به بیمارستان برسانند و شاید زنده می ماند . . .
از حرف زدن ماندم و توی دلم گفتم حاجی کفشهای نامردی مردم شهر را بکوب توی سرشان و تف کن توی غیرتشان . . .
چه دل بزرگی داری ، خیلی بزرگ