تاریخ انتشار خبر: 9 مهر 1399 | 22:15:03
کد خبر : 9366
یادداشتی از سلیمان اسمی:

بازگشایی مدارس و دومین درسی که آموختم… دست بشوییم تا دست نشوییم…

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛سلیمان اسمی معاون آموزشی دبیرستان شهیدمطهری ناحیه ۳ کرج در یادداشتی باعنوان:بازگشایی مدارس و دومین درسی که آموختم… دست بشوییم تا دست نشوییم… شور و شوق بازگشایی مدارس برای آنان که عاشقانه گام در فضای مدارس می گذارند، وصف ناشدنی است. در مطلب پیشین که روز سه شنبه هجدهم شهریور نوشتم […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛سلیمان اسمی معاون آموزشی دبیرستان شهیدمطهری ناحیه ۳ کرج در یادداشتی باعنوان:بازگشایی مدارس و دومین درسی که آموختم…
دست بشوییم تا دست نشوییم…
شور و شوق بازگشایی مدارس برای آنان که عاشقانه گام در فضای مدارس می گذارند، وصف ناشدنی است. در مطلب پیشین که روز سه شنبه هجدهم شهریور نوشتم گریزی به “فلسفه بازگشایی مدارس و اولین درسی که آموختم” زده و جایگاه همکاران فرهنگی و آموزش به شکل حضوری و دانش آموزان عاشق بیشتر آموختن را برشمردم و اتفاقا در آن نوشتار گریزی به عواقب این بازگشایی زده و احتمال بروز فاجعه ی جبران ناپذیر بهداشتی در کمتر از دو هفته پس از بازگشایی مدارس را برشمردم اما گویی برای خودم زمانی بسیار کمتر لازم بود تا این مساله رنگ واقعیت بگیرد …
روز شنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۹ مدارس بازگشایی شد. در دبیرستان شهید مطهری آغازین روز را با حضور بیش از دویست نفر از دانش آموزان که در گروه الف قرار گرفته واز قبل اعلام کرده بودیم و باهمراهی تنی چند از خانواده های دانش آموزان و با قرائت قرآن و سرود ملی و خوش آمد گویی مدیر دبیرستان آقای اصغر مکوندی و سخنرانی مهران طاهری جانباز و آزاده خوزستانی آغاز کردیم.
تا جایی که از دست مان بر می آمد مسایل بهداشتی را رعایت کرده، کلاس ها و راهروها را ضدعفونی و فاصله ها را مشخص کرده بودیم و به همه نمایندگان کلاس ها اسپری ضدعفونی کننده، داده بودیم و از ورود دانش آموزان بدون ماسک جلوگیری می کردیم… البته تاجای ممکن ماسک تقدیم می کردیم و به تبع مسایل بهداشتی در خصوص مقابله با کرونا را با نوشتار و گفتار و تصاویر یاد آور می شدیم ….

از روز شنبه پانزدهم شهریور تا چهارشنبه نوزدهم شهریور،علیرغم اینکه گفته شده بود الزامی به حضور دانش آموزان نیست و می توانند از طریق فضای مجازی پیگیر درس باشند اما خیل دانش آموزان با اشتیاق به دبیرستان می آمدندو کلیه دبیران پرتلاش دبیرستان با همه ی وجود به آموختن همت می گماشتند .
در روزهای یادشده، همیشه ماسک برچهره زده و از مایع ضدعفونی کننده استفاده می کردم و برای پاسخگویی به اولیا و دانش آموزان تاجای ممکن سعی می کردم فاصله را رعایت کنم….
روز چهارشنبه نوزدهم شهریور ناگهان به نوعی احساس سردرد کرده و شب هنگام تب کرده بودم. موضوع را با آقای نبوی معاون پرورشی دبیرستان که فرزندشان در بیمارستان امام علی (ع)کرج و بخش بیماران کرونایی مشغول خدمت هستند مطرح کرده و ایشان برخی موارد را برای حفظ سلامتی متذکر شدند. متاسفانه دوتن از بستگان نزدیک آقای نبوی که سنی زیر چهل سال داشتند در زمانی کمتر از شش ماه به دلیل ابتلا به کرونا جان به حضرت حق تسلیم کرده بودند….

پنجشنبه بیستم شهریور علاوه بر تب ، استخوان درد شدید، دردعضلات ناحیه بالای زانو، لرز و ناتوانی جسمی هم اضافه شد. روز جمعه دردها اضافه تر شد و در گلو احساسی شبیه به سرماخوردگی و تلخی داشتم و کمی سرفه هم چاشنی دردها شد…
جمعه شب از شدت تب و لرز در خواب، هذیان می گفتم و خواب آشفته می دیدم و تصور می کردم کوههای عظیم به شکل “سان گل” یا “که تور” و غلتان به سویم در حرکتند و در برخورد با من پودر می شوند و عظمت این قطعه های سنگی چنان وحشتی ایجاد می کرد که خواب را از چشمانم می ربود. در خود مچاله می شدم و از یک سو غرق تب و از دیگر سو احساس سرمای شدید داشتم و پتو هم پاسخگو نبود.تاکنون چنین دردی نداشته یا تجربه نکرده بودم و می دانستم حالم عادی نیست…

روز شنبه به بیمارستان مراجعه واسکن ریه گرفتم. گویا خوشبختانه هنوز ریه ام درگیر نشده بود.
از روز یکشنبه بیست و سوم شهریور احساس چشایی و بویایی ام از دست رفت و همچنان تب و لرز و استخوان درد، اسهال، بی حالی، شب نخوابی آزارم می داد.
در این روزها و شب ها چنان درد داشتم که نه توان ایستادن داشتم و نه امکان نشستن…

دراز کش برروی تخت می افتادم و جز برای اجابت مزاج از اتاق بیرون نمی زدم. قرنطینه خانگی را برای خود اعمال کرده و از بچه ها خواستم به هیچ عنوان به سمت اتاق یا وسایل من نیایند و آنان نیز با نگرانی جویای احوالم بودند از روز چهارشنبه بیست و ششم شهریور سرفه های بریده بریده شروع شد و این سرفه ها به خصوص شب ها بیشتر اذیت می کرد…

جمعه شب بیست و هشتم شهریور ، سرفه ها شدت بسیار زیادی گرفت و به شکلی که در خواب می خواستم خفه شوم به هرشکل ممکن از جا برخاستم، سرفه امانم را بریده بود… پنجره ها را بازکردم اما احساس خفگی عجیب در سینه داشتم. گویی نفسم بالا نمی آمد. آبی به سر و صورتم زدم…

همسرم که در تمام این شب ها و روزها مهربانانه و با نگرانی مراقبتم می کرد با رنگی پریده وضعیتم را جویا شد و گفتم نمی توانم نفس بکشم…

خواست بااورژانس تماس بگیرید و گفتم :بچه ها و همسایه ها نگران می شوند.
ساعت را نگاه کردم چهار و سی دقیقه بامداد بود. به پارکینگ رفته ماشین را روشن کرده به سمت بیمارستان امام علی (ع)کرج که مخصوص رسیدگی به بیماران کرونایی است رهسپار شدیم. در بخش اورژانس تب را سی و هفت و اکسیژن را ۹۸ اعلام کردند…

با شنیدن شرایط وعلایم، پزشک بیمارستان گفت: شرایط شما آن گونه نیست که بخواهید بستری شوید در ضمن در منزل امکان مراقبت بهتر وجود دارد و در معرض خطرات بیشتر هم نخواهید بود. بهتر است به مدت دو هفته دیگر، استراحت خانگی کنید ودر قرنطینه باشید و فاصله دو متری را با دیگران رعایت کنید و از حضور در مکان های جمعی خودداری کنید و در صورتی که شدت سرفه تان بیشتر شد و احساس خفگی مجدد داشتید در اسرع وقت به بیمارستان مراجعه کنید. مقداری دارو از جمله آزیترو مایسین، شربت دیفین هیدرامین و ویتامین دی و ویتامین سی تجویز کرد و خواست مکرر آب میوه تازه و سبزیجات مصرف کنم .
به منزل برگشتیم در حالیکه هنوز به شدت سرفه می کردم.
روز یکشنبه سی ویکم شهریور مزه ها غذاها را احساس می کردم اما هنوز خبری از بویایی نبود. بدنم احساس خستگی و کوفتگی داشت بی آنکه فعالیت بدنی داشته باشم….

از ماندن در این وضعیت خسته شده بودم و آرام و قرار نداشتم اما چاره ای نبود برای حفظ سلامت خود، خانواده و جامعه باید تحمل می کردم…

از روز یکشنبه سی و یکم شهریور به یار دیرین “کتاب” پناه برده و شروع به خواندن کتاب هایی کردم که فرصت مطالعه شان محقق نشده بود… تقریبا هرروز یک کتاب می خواندم: اول با کتاب ارزشمند بالزاک “بابا گوریو” شروع کردم و چقدر برای بابا گوریو و ناسپاسی دخترانی که همه زندگی اش را فدای شان کرده بود و آنها قدر ناشناس بودند حسرت خوردم و بعد از آن سری دو جلدی “جنگ و صلح” ۱۲۰۰ صفحه ای تولستوی را در دو روز خواندم… در روزهای بعد ” دسته دلقک های ” لویی فردینان سلین، “جین ایر “شارلوت برونته،” شازده کوچولو ” اگزوپری، ” قمار بار ” داستایوفسکی، و ” الینکای عزیز ” مجموعه داستانهایی چخوف، “مرگ خوش” البرکامو و….را خواندم.
روز دوشنبه هفتم مهرماه حس بویایی ام هم برگشت و احساس می کردم وضعیتم به مراتب بهتر شده است دیگر خبری از تب و لرز و سرفه نبود. هر چند هنوز خستگی را در خود احساس می کنم…

در این روزهای پردرد، مهربانی خانواده و مراقبت های آنها و دمنوش های گیاهی و عسل سجادبهرامی عزیز که از کوههای سربه فلک کشیده روستای آبا و اجدادی ” دلی ” استان خوزستان برآیم فرستاده بود در کنار تماس های خانواده و همکاران و توصیه های آنان به استراحت کامل، قوت قلبم بود…

امروز چهارشنبه نهم مهرماه احساس می کنم شرایطم به مراتب بهتر شده است و امیدوارم به زودی بتوانم در جمع خانواده و همکاران دبیرستان حاضر شوم…. از خداوندبزرگ برای همه بیماران وبه خصوص کسانی که با درد و رنج کرونا دست و پنجه نرم می کنند سلامتی آرزومندم و امیدوارم به همت دانشمندان واکسن این بیماری نیز کشف شود تا جهان دیگر بار، آغوش پرمهرش را، برای مردمان بگشاید…

در مجموع این دردها و رنج ها، همیشه پایان خوش ندارد و متاسفانه در این روزهای تلخ، می بینیم و می شنویم که روزانه حدود دویست نفر از هموطنان مان به واسطه ی این کوچولوی تاجدار جهان آشوب دست از جان می شویند و بدرود زندگی می کنند….
عزیزان در این روزها بیش از گذشته باید مراعات کرد و ماسک زد و باور داشت که درد و رنج و مرگ ناشی از کرونا واقعیتی انکار ناپذیر است و مرگ تنها برای همسایه نیست چه بسا فردا نوبت ما باشد اگر رعایت نکنیم….

بیابید دستها را بهتر بشوییم پیش از آنکه به ناچار دست از زندگی بشوییم…