تاریخ انتشار خبر: 22 خرداد 1396 | 01:33:23
کد خبر : 187

اندکی تامل اندر احوالات صاحبان میز و قدرت و یادی از غلامحسین دراسیابی

اندکی تامل اندر احوالات صاحبان میز و قدرت و یادی از غلامحسین دراسیابی   محمد شریفی نوشت: آن مرد شریف نه تنها تقلای ماندن نکرد بلکه برای[ رفتن ] اصرار و ابرام همی نمود. دوستان بیشمار به محضرش رفتند که حکایت وداع و استعفاء را بهر خدمت بیشتر منتفی کند و آن مرد همچنان بر […]

اندکی تامل اندر احوالات صاحبان میز و قدرت و یادی از غلامحسین دراسیابی

 

محمد شریفی نوشت: آن مرد شریف نه تنها تقلای ماندن نکرد بلکه برای[ رفتن ] اصرار و ابرام همی نمود. دوستان بیشمار به محضرش رفتند که حکایت وداع و استعفاء را بهر خدمت بیشتر منتفی کند و آن مرد همچنان بر “نه ” گفتن به پست و قدرت پای می فشرد

محمد شریفی-اندکی تامل اندر احوالات صاحبان میز و قدرت  و  یادی از غلامحسین دراسیابی…..

حکایت یکم :

می گویند :روزى ابراهیم ادهم که پادشاه بلخ بود، بار عام داده ، همه را نزد خود  پذیرفت . همه بزرگان کشورى و لشکرى نزد او ایستاده و غلامان صف کشیده بودند .

ناگاه مردى با هیبت از در درآمد و هیچ کس را جراءت و یاراى آن نبود که گوید: تو کیستى ؟ و به چه کار مى آیى ؟ آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پیش تخت ابراهیم رسید .

ابراهیم بر سر او فریاد کشید و گفت : این جا به چه کار آمده اى ؟

مرد گفت : این جا کاروانسرا است و من مسافر .کاروانسرا، جاى مسافران است و من این جا فرود آمده ام تا لختى بیاسایم.

ابراهیم به خشم آمد و گفت : این جا کاروانسرا نیست ؛ قصر من است .

مرد گفت : این سرا، پیش از تو، خانه که بود؟

ابراهیم گفت : فلان کس .

گفت : پیش از او، خانه کدام شخص بود.

گفت : خانه پدر فلان کس .

گفت : آن ها که روزى صاحبان این خانه بودند، اکنون کجا هستند؟

گفت : همه آن ها مردند و این جا به ما رسید.

مرد گفت : خانه اى که هر روز، سراى کسى است و پیش از تو، کسان دیگرى در آن بودند، و پس از تو کسان دیگرى این جا خواهند زیست ، به حقیقت کاروانسرا است ؛ زیرا هر روز و هر ساعت ، خانه کسى است .

حکایت دوم :

آری؛ پست ها می آیند و می روند ـ کاش صاحبان پست ها و مناصب فرصت خدمت را غنیمت می شمردند و از خود نام و نیک به یادگار می گذاشتند ـ خداوند جناب غلامحسین درآسیابی ـ مدیر کل اسبق  آموزش و پرورش استان خوزستان را توفیق صد چندان عنایت فرماید که هر چه  خاطرش را بخاطر می آورم ؛مرام و معرفت و سلوک اخلاق و….اندر مکرر ذهن و جانم را چنان  معطوف و مشغول بخود می کند که ” می خواهم بروم تا سر کوه ـ بروم تا ته دشت و …..”

آن مرد شریف نه تنها تقلای ماندن نکرد بلکه برای[ رفتن ] اصرار و ابرام همی نمود. دوستان بیشمار به محضرش رفتند که حکایت وداع و استعفاء را بهر خدمت بیشتر منتفی کند و آن مرد همچنان بر “نه ” گفتن به پست و قدرت پای می فشرد

نوبت به حقیر رسید که  از یاران خاصه بودم ـ به حضورش رسیدم و کریمانه به استقبالم آمد و گفت :

رفیقم از تو یکی انتظار ندارم که موعظه و اصرار بر “ماندن ” من  بنمایی ـ سخت است و زهر که به  ” تو ” جواب رد بدهم ….

نمی خواهم بگویم آن روز بر من چه گذشت ؛ هر چه بود برایم آن رفتن قدرتمندانه – هم سنگین و سهمگین بود و مایه ی غرور و شکوه و درست در آن لحظات سخت مثل اتابک اعظم مانده بودم ؛ که خون بگریم یا خوش بخندم که دریا فرو رفت و گوهر بر آمد ـ و اینگونه که غلامحسین در آسیابی در قلب های عاشق ماند و ماندگار شد

حکایت آخر :

در اوج آمدن و در اوج رفتن هنر است ـ