اوایل دهه پنجاه و مقارن با نخست وزیری امیرعباس هویدا ؛در ولایت ما دکانداری بود موسوم به عمو خدایار. دکان عمو؛ سکوی بلندی داشت که حدود نیم متر از کف خیابان بلند تر بود و کل مساحت سکو به ۶۰ متر می رسید .ساعت ۴ بعدظهر؛ دکاندار مذکور؛ اول درب دکان را باز می […]
اوایل دهه پنجاه و مقارن با نخست وزیری امیرعباس هویدا ؛در ولایت ما دکانداری بود موسوم به عمو خدایار.
دکان عمو؛ سکوی بلندی داشت که حدود نیم متر از کف خیابان بلند تر بود و کل مساحت سکو به ۶۰ متر می رسید .ساعت ۴ بعدظهر؛ دکاندار مذکور؛ اول درب دکان را باز می کرد؛ سپس ۴ صندلی تاشو فلزی ارج و ۱۱ دله حلبی را در کنار صندلی ها می چید و آخر همه صندلی مخصوص خودش (که پوستی پشمی در کف آن تعبیه شده بود)؛ را در درب دکان قرار می داد؛ و در عرض کمتر از ۲۰ دقیقه جای سوزن انداختن روی سکوی دکان نبود؛ از علیشاه شاهنامه خوان گرفته تا چقال و بقال و سلمانی تا برسد به اهالی حزب رستاخیز و سایر اکابر و اعاظم همه و همه به طرز با شکوهی اجتماع می کردند ، ۱۶نفر روی صندلی و دله های حلبی می نشستند و ما بقی نشسته و ایستاده جلوس اجلال می کردند و عده ای دیگر که جا برایشان پیدا نمی شد ؛ علی الاضطرار در پایین سکو می ایستادند .عمو علیشاه همیشه ناطق اول بود و با صدای گیرا و گرمش شروع برنامه را با شاهنامه خوانی رقم میزد . بعد نوبت به اکابر و اعاظم دیگر می رسید که افاضه ی فضل کنند ـ درست در اوج معرکه؛ عمو خدایار آفتابه قرمز رنگ پلاستیکی اش را به انضمام یک عدد مسواک و یک عدد خمیر دندان کلگیت در دست می گرفت و از حق وتو [ ی] مالکیت سکو و مغازه سوءاستفاده!!!!! می کرد؛ جماعت را کنار می زد و روی لبه سکو می نشست و با فیگور و ادای مخصوص بخودش شروع به مسواک زدن می کرد تا آنجا که از لثه ها و دندان هایش خون در می آمد ـ من که اون موقع ۸ ساله بودم از تماشاگران پر و پا قرص مسواک زدن جناب دکاندار بودم ـ آخه چهل ؛ پنجاه سال پیش مسواک زدن خیلی مد نبوده و ما اصلا فلسفه اش را هم نمی دانستیم که این مسواک زدن چه توفیری دارد ـ زیرا دندانهای کودک و پیر و نوجوان محله ی ما ؛در ان زمان مثل الماس مستخرج شده از معادن آفریقای جنوبی هم سفید بودند و هم می درخشیدند و هم سنگ را می شد با آنها خرد کرد .
بعد از مسواک زدن پرطمطراق جناب دکاندار؛ اوضاع سیاسی کشور ـ منطقه ـ محله و طوایف تا برسد به آبیاری زمین های دزدکی و قنات سرکلید و …. تحلیل می شد و جناب خدایار با کشیدن کرکره سوت پایان و ختم جلسه را اعلام می کرد و هر کس می رفت سراغ کار خودش تا فردایی دیگر و روزی دیگر و بازهم جمع شدن در سکوی جناب بقال محترم ـ
نکته آخر اینکه جناب بقال ؛عصرها یک ریال هم فروش نمی کرد؛ چون این اجتماع کثیر با اصول بازار و فنون دکانداری عملا در تضاد و تباین کامل بود .
نتیجه گیری :
من وقتی کارنامه و عملکرد بعضی از مدیران محترم استان خوزستان را ورق میزنم و در کار آنها دقیق می شوم؛ ناخودآگاه به یاد دکاندار محله ی خودمان مشهدی خدایار می افتم ـ یعنی هیاهو برای هیچ …
خوزستان در نهایت فقر و مسکنت و در تمام شاخص ها در مدار صفر درجه …..
آفتابه و لگن هفت دست اما از شام و ناهار خبری نیست ولی به لحاظ آمارهای رنگارنگ از اروپا و آمریکا دو قدم جلوتریم …..
فعلا خداحافظ تا مجالی دیگر
محمد شریفی
واقعا عالی بود
صحبت ها و نوشته های شما حرف دل همه ماست