حکایت یکم : اون وقت ها که ما بچه بودیم ؛هیچ تفریحی جز اسب چوبی دواندن در کوچه ها و النگ و دولنگ بازی نداشتیم و تنها تلویزیون ما؛ مادر بزرگ بود؛ که او هم دو داستان بیشتر بلد نبود؛ یکی؛ همه بخواب و تمتی tamtiدیار [بیدار] و اون یکی؛ متل برد و گردو ( […]
حکایت یکم : اون وقت ها که ما بچه بودیم ؛هیچ تفریحی جز اسب چوبی دواندن در کوچه ها و النگ و دولنگ بازی نداشتیم و تنها تلویزیون ما؛ مادر بزرگ بود؛ که او هم دو داستان بیشتر بلد نبود؛ یکی؛ همه بخواب و تمتی tamtiدیار [بیدار] و اون یکی؛ متل برد و گردو ( داستان سنگ و گردو)
بود.؛ داستان تمتیtamti خانم و هفت خواهران و سقوط آنها در دام دیوی به نام علا زنگی را چنان آب و تاب می داد که ما کپ می کردیم و داستان سنگ و گردو هم یک دور تسلسل بود و پر از شکایت و عریضه ی مفت و صد من یک قاز ……این بود شمه ای از وضع و حال ما کودکان دهه ی چهل که خداوند همه ما را بیامرزد.
حکایت دوم :
گویند: در عصر ماضی؛ در شهر بلخ ؛ لطفی نامی؛ بودکه که در بین مردم داوری می کرد ؛ من در اینجا یکی از بهترین قضاوت هایش را نقل داستان می کنم تا حساب کار بیاید دستتان…..(داوری های قاضی بلخ در ادبیات فولکوریک و امثال حکم ایران جایگاهی عظیم دارد .)
گویند : دزدی نابکار علن و آشکار از پشت بام مردم خودش را به نردبان چوبی خانه مهتری رساند تا دار و ندارش را تالان و غارت کند ـ از قضا نردبان می شکند و دزد نابکار در حیاط خانه سقوط می کند ؛ آن قلچماق نابکار؛ افتان و خیزان خودش را جمع و جور می کند و به خانه قاضی می رود و علیه صاحب خانه طرح شکایت می کند که نردبانش سست بوده است و باید تاوان بدهد و قاضی صاحب خانه را احضار و او هم تقصیر را به گردن نجار و نجار هم تقصیر را گردن فلان دختر نازآفرین و ماهرو و او هم به گردن رنگرز و رنگ رز هم به گردن رنگ کار و …. اصل ماجرا را از زبان
میرزا نعمت الله خان طالبی شاعر طناز اسپهانی بشنویم :
” راویان گفتند دزدی نابکار
رفت گِرد خانه ای در شام تار
گربه آسا بر سر دیوار شد
نرده ي ایوان گرفت و دار شد
از قضا آن نرده خیلی سست بود
زود با دزد دغَل آمد فرود
دزد محکم خورد بر روی زمین
گشت خون آلود، از پا تا جبین
چونکه از آن خانه ناراضی برفت
لنگ لنگان تا برِ قاضی برفت
چون به قاضی گفت شرح حال خویش
قلب قاضی گشت از این قصّه ریش
دزد دست و پا شکسته ی حکایت ما ؛
گفت: میباید شود بالای دار
صاحب آن خانۀ بی اعتبار
آوریدش تا بپرسم کو چرا
کرده بر این دزدِ بیچاره جفا
پس بیاوردند صاحبخانه را
آن ز قانونِ نوین بیگانه را
چونکه قاضی خواند متن دادخواست
گفت: قاضی جان مگو چون نارواست
نیست تقصیر من برگشته بخت
چوب آن شاید نبوده خوب و سخت
باید آن نجّار آید پای دار
چونکه چوب سست او کرده به کار
گفت قاضی: حرف او باشد درست
باید آن نجّار را فِی الفور جُست
گزمه ها رفتند و او را یافتند
زود سوی محکمه بشتافتند
مثل مرغ گیر کرده بین تور
در عدالتخانه بردندش به زور
کرد قاضی بد نگاهی سوی او
کز نگاهش گشت سیخ هر موی او
گفت: ای نجّار، مُردن حقّ توست
نرده میسازی چرا با چوب سست؟
گفت آن نجّار: هستم بی گناه
در قضاوت مینمائی اشتباه
چوب سست و بد کجا بردم به کار
بوده جنس نرده از چوب چنار
لیک وقتی نرده را می ساختم
چون به محکم کاریش پرداختم
ماهرویی کرد، از آنجا عبور
جامه بر تن داشت همرنگ سمور
بس لباسش بود خوش رنگ و قشنگ
از سَرم رفت هوش و از رُخ رفت، رنگ
چونکه من هم شاکیم، بنما جواب
گو بیاید او دهد ما را جواب
با نشانی ها که آن نجّار داد
گزمه ای آورد او را همچو باد
دید قاضی وه چه زیبا منظری است
راستی کو دلربا و دلبری است
گفت: ای زیبا رخ و رنگین لباس
مایۀ اخلال در هوش و حواس
دانی از نجّار بُردی آبرو
میخها را جابجا کرده فرو
زان لباس نو که بر تن کرده یی
خلق را درگیر با هم کرده یی
در جواب او بگفت آن ماهرو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
از قد و اندام و چشمان و دهان
بنده هم هستم به مثل دیگران
گر لباسم اندکی زیباتر است
پاسخش با مردمان دیگر است
رنگرز اینگونه رنگش کرده است
بیشتر از حد قشنگش کرده است
گفت آن قاضی: از این هم بگذرید
رنگرز را، زود اینجا آورید
پس در آن دَم گزمه ها بشتافتند
رنگرز را در پسِ خُم یافتند
گزمه ای سیلی بزد بر گوش او
جَست برق از گوش و از سر هوش او
گزمه ای آنقدر گوشش را کشید
تا به نزد قاضیِ عادل رسید
چون سلام از رنگرز قاضی شنُفت
نه جوابش داد، با فریاد گفت:
جامۀ نسوان ملوّن می کنی؟
بنده را با دزد دشمن می کنی؟
هیچ میدانی طناب و چوب دار
هست بهر گردنت در انتظار؟
رنگرز با این سخن از هوش رفت
بر زمین افتاد و رنگ از روش رفت
گفت قاضی: زود بیرونش کنید
تا که بیهوش است، بر دارش زنید
گزمه ها بردند او را پای دار
تا بماند عدل و قانون پایدار
رنگرز چون روی کرسی ایستاد
گزمه یی چشمش به قدِ او فتاد
داد زد: ای گزمگان، ای نابکار
گردنش بالاتر است از چوب دار
گزمه چون اعدام را دشوار دید
بی تأمّل تا بر قاضی دوید
گفت: قربانت شوم، این بی تبار
کلّه اش بالاتر است از چوب دار
گفت قاضی: بردی از ما آبروی
زودتر یک فرد کوته تر بجوی
رنگرز پیدا نشد یک رنگ کار
یک نفر باید شود بالای دار
زودتر معدوم کن یک زنده را
تا که بربندیم این پرونده را
آری آن پرونده این سان بسته شد
طالبی بس کن که دستت خسته شد
ایضا درور و هزاران بدرود بر طبع جناب
نعمت الله طالبی
شاعر و طنزپرداز اصفهانی که ما را حسابی به فیوضات عظیمه منور و محشور نمودند
نتیجه گیری :
حال همه ی ما مردمان خوزستان خوب است !!! دلمان برای اندکی گرد و غبار و ریاست سابق بلدیه و مدیریت جهانی تقی خانی تنگ شده است
ما حالمان خیلی خوب است و ..!!
محمد شریفی