به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛بیژن ایروانی فعال فرهنگی-اجتماعی در یادداشتی باعنوان:«امیدوار به آینده ایران با آمو حسین» وارد کمربندی اراک شدم. هوا ابری بود و بوی باران میآمد. خیلی زود خودش هم آمد؛ اول نمنم، بعد کمی شدیدتر. به قسمت انتهایی کمربندی رسیده بودم و در حال خروج از شهر. همزمان به همسر و پسرم […]
وارد کمربندی اراک شدم. هوا ابری بود و بوی باران میآمد. خیلی زود خودش هم آمد؛ اول نمنم، بعد کمی شدیدتر. به قسمت انتهایی کمربندی رسیده بودم و در حال خروج از شهر. همزمان به همسر و پسرم توضیح میدادم که جاده بعد از اولین باران بسیار لغزنده است و خطرناک. هنوز حرفم تمام نشده بود که ناگهان خودروی جلویی شروغ کرد به لیز خوردن. به چپ و راست میرفت و به طور مشخصْ راننده هیچ کنترلی بر ماشین نداشت. دو سه بار سعی کردم خودم را از کنارش عبور دهم، اما هر بار جهت لغزیدنش به سمت من بود!! لحظهای که برخوردم با آن حتمی به نظر میرسید، ناخواسته یک نیش ترمز کردم. اما نیش ترمز همانا و حس ِ بودن در قایقی وسط امواج ِ دریا همانا!! خودرو، خود رو شده بود و هدایت آن کاملن از دستم خارج شده بود. فقط به چپ و راست جاده میلغزیدم و در انتظار پایان کار!! یادم نمیآید در هیچ مقطعی از زندگی این گونه تسلیم شرایط شده و یک “بیاختیار مطلق” باشم!! درست خاطرم نیست اما فکر کنم حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر لغزیدیم و چرخیدیم. در یکی از همین چرخشها، حدودن ۱۰۰ درجه چرخیدیم و در حالی که کاملن آمادهی واژگون شدن خودرو بودم، ناگهان از جاده خارج شدیم و رفتیم به سمت جدول سمت راستمان. هر ۴ چرخ از جدول بالا رفت و محکم کوبیدیم به یک درخت. جلوی ماشین از دست رفت و دو تا از لاستیکها هم ترکید. البته خدا را شکر جز یکی دو ضربدیدگی بسیار اندک، برای خودمان هیچ مشکلی ایجاد نشد. باران شدیدتر شده بود و سرمای هوا برای من ِ سرمایی که هیچ لباس گرمی همراه نداشتم، بسیار آزاردهنده بود. بعد از آرام کردن همسرم، پتویی مسافرتی را دور خودم پیچیدم و در حالی که حس و حال یک مکزیکی را پیدا کرده بودم، با خونسردی شروع به رتق و فتق امور کردم.
هوا تاریک شده بود و سوز سرما بیشتر. بارش باران ادامه داشت. سوار بر یک دستگاه پراید، پشت سر یدککش حرکت میکردیم. حتی نمیدانستیم کجا میرویم. متعجب بودم که راننده چطور مقابلش را میبیند. بخار سطح تمام شیشهها را پوشانده بود. دعا دعا میکردم اتفاق دیگری نیفتد. بالاخره مقابل کارگاهی در یک خیابان خلوت و تقریبن تاریک توقف کردیم. حومهی شهر بودیم، یکی از محلههای قدیمی. جمعه بود و این خلوتی و تاریکی بیشتر به چشم میآمد و اذیت میکرد. رانندهی یدککش پیاده شد و با شخصی میانسال شروع به صحبت کرد. من هم پیاده شدم و شنیدم استاد ِ صافکار – که اسمش حسین بود – گفت: «تا باز نکنم نمیتوانم میزان خسارت را تشخیص دهم». پریدم وسط و گفتم: «آموحسین من اهل اهوازم. فردا عصر خانمم تهران نوبت دکتر داره. میتونید تا فردا ماشین رو آماده کنید؟» گفت: «خدمت آقایی که شما باشید عرض کنم که با این اوضاع امکانش نیست…» یهو چشمش به همسر و پسرم افتاد که گوشهی کارگاه از سرما میلرزیدند. پرید انتهای کارگاه و سریع یک گاز تک شعله را روشن کرد و با آرامش خاصی گفت: «فعلن گرم بشید تا خدا چه خواهد».
جامعهای شدهایم بیاعتماد به همه چیز و بدبین به همه کس. تقصیری هم نداریم. یک لحظه غفلت کنیم انواع کلاههای موجود در بازار را سرمان میگذارند. طی این چند دههی اخیر، صدها دلیل ِ مستند برایمان تولید کردهاند(!!) تا یادمان دهند که شرط بقا در این کشور بیانصافی و بی… و بی… و… است. اما متانت و لبخند آموحسین حکایت دیگری داشت. نگاه و کلامش به انسان آرامش میداد. تصور بده بستان بین رانندگان یدککش و تعمیرکاران هم برایم کمرنگ شده بود. با هتلی تماس گرفتم و بچهها را با اسنپ راهی کردم. خودم تا حوالی ساعت ۲۳ با آمو حسین بودم. فردا صبح برگشتم کارگاه. فاصلهی هتل تا کارگاه زیاد بود؛ چیزی مثل گلستان تا زرگان ِ اهواز ِ خودمان. وقتی رسیدم آموحسین با گرمی استقبال کرد. تا دید کماکان با همان یک پیراهن هستم، گفت: «گاز روشنه». تا ظهر کارم این بود که یا دنبال تهیه قطعه باشم، یا کنار اون گاز کذایی. ظهر که شد آموحسین دعوت کرد که ناهار با او به خانه بروم. نپذیرفتم. تکرار کرد، باز هم نپذیرفتم. گفتم میروم و برمیگردم. عصر مجدد برگشتم و تا حوالی ساعت ۲۲ کارگاه بودم. فردا ظهر باز آموحسین دعوت کرد که ناهار به منزلش بروم. گفت: «تعارف نکنید. خانمم تهران است و فقط بچهها هستند.» تشکر کردم و گفتم میروم و برمیگردم. گفت: «اگه نیاین ناراحت میشم». این جمله را خیلی محکم گفت. حس کردم نرفتنم واقعن ناراحتش میکند. با دو دلی پذیرفتم. انتظار داشتم پیش از رفتنمان تماس بگیرد و ماجرا را اطلاع دهد. اما اشتباه میکردم!! رسیدیم در منزل. در را باز کرد و گفت: مرضیه! میهمان داریم. از خجالت در خودم فرو رفته بودم. مرتب به خودم لعنت میفرستادم و نهیب میزدم که چرا دعوت آموحسین را پذیرفتهام. معذب بودم. صدای آموحسین به خود آوردم: “آقا ایروانی! بفرمایید! خونهی خودتونه…” وارد حیاط شدم. درخت سیب خانهاش مملو از سیبهای آبدار و شیرین بود. گویی ذات پاکش در کیفیت و کمیت سیبهای خانهاش هم حلول کرده بود. کبوترهای نشسته روی درخت انجیر، بی هیچ ترسی از ساکنان با یکدیگر مغازله و معاشقه میکردند. آنها حتی از من ِ غریبهای که از فاصلهی نزدیک ازشان عکس میگرفتم، هراسی نداشتند! باز صدای آمو حسین را شنیدم: «مرضیه! عزیزم! ناهار رو آماده کن. مهمون داریم ها. بفرماییدآقا ایروانی! راحت باشید…” وارد شدم و سلام کردم. هیچکس از ورود یک غریبه آنهم سر ظهر و بیموقع، تعجب نکرد. انگار که عادت داشتند به این خروسان بیمحل!! خودم را در زمان حال نمیدیدم. حس میکردم پرت شدهام به گذشته. لابلای همهی تاریکیها و پلشتیهای روزگار ِ اکنون، اینجا حس بیوزنی داشتم. سبک بودم. دیگر معذب نبودم.
پسر بزرگ آموحسین مهندس بود. پسر دومش پزشک و نوازندهی پیانو و گیتار و البته پیکرتراش. دخترش هم وکیل بود. نوهی ۱۳ سالهاش برایم پیانو نواخت و… حرفهایی که بینشان ردوبدل میشد، همانی بود که در صورت عدم حضور من بیان میشد. هیچ ممیزی در کار نبود. مهربانی و نزاکتی که چاشنی روابطشان بود، اصیل بود. ذرهای اهل ادا و نمایش نبودند. خود خودشان بودند. شاید اگر اروین گافمن آنجا بود، نظریه نمایشیاش قدری تحت تاثیر قرار میگرفت!!! بعد از ناهار، مثل آموحسین، درست وسط پذیرایی دراز کشیدم و خوابیدم؛ بیتوجه به رفت و آمد اعضای خانواده. سبکبال بودم. آنقدر این خانواده بی غل و غش بودند که گمان میکردم در پذیرایی خانهی پدری اینگونه دراز به دراز خوابیدهام.
من نسبت به آیندهی اجتماعی-فرهنگی این جامعه بسیار ناامیدم. هیچ نقطهی روشنی را فرارو نمیبینم و در آیندهای نه چندان دور منتظر یک انفجار فرهنگی-اخلاقی-اجتماعی هستم. اما دیدن آموحسین به من فهماند که کار این جامعه هنوز تمام نشده و با وجود آموحسین و آموحسینها، هنوز هم میتوان به آیندهی اخلاقی-عاطفی این کشور امیدوار بود.
چهار روز بعد ماشین آماده شد. موقع خداحافظی محکم بغلش کردم. نزدیکیهای تهران تماس گرفت و حال خانواده و ماشین را جویا شد. آموحسین قول گرفته که زمان برگشت، به اتفاق خانواده، میهمان سفرهی پر مهر و پر از سیب خانهاش باشیم… چهاردهم آبانماه ۱۴۰۰