تاریخ انتشار خبر: 19 تیر 1399 | 01:00:35
کد خبر : 9061
یادداشتی از محمدسلطانی علاسوند:

از کجا به کجا؟!

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛محمدسلطانی علاسوند فعال سیاسی-اجتماعی در یادداشتی باعنوان:از کجا به کجا؟! بهمن خان ملاک بود چندتا دهات همه گوش به فرمانش بودند و کلی بیائو برو داشت چند وقتی احساس درد و ضعف میکرد نزدیکان و دوستان واطباء به او پیشنهاد دادند برای تشخیص و درمان بهتر است به طهران برود و […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛محمدسلطانی علاسوند فعال سیاسی-اجتماعی در یادداشتی باعنوان:از کجا به کجا؟!

بهمن خان ملاک بود چندتا دهات همه گوش به فرمانش بودند و کلی بیائو برو داشت چند وقتی احساس درد و ضعف میکرد نزدیکان و دوستان واطباء به او پیشنهاد دادند برای تشخیص و درمان بهتر است به طهران برود و خودش را علاج کند.
بهمن خان روزی باروبندیل سفر بست وهزار کیلومتر را در نوردید تا بعد از هفته ها به طهران رسید..
مدتی بود که آنجا ماندگارشده بود وحسابی احساس تنهایی میکرد البته کریم نوکرش را با خودش برده بود روزی به کریم گفت:من در این شهر غریب حسابی دلم می گیرد و حوصله ام سر می رود چکار کنم کریم هم پیشنهاد میدهد که بیا و زن بگیر خلاصه یک تلاشی می کنند برای بهمن خان یک زن تهرانی می گیرند.
بهمن خان چند ماهی تهران نشین می شود هی نامه پیغام پسغام می آید که بهمن خان چه شده چرا نمی آیی خانم و بچه ها حسابی دلتنگ شمایند و بی خبری از حال شما آن ها را سخت مضطرب کرده اما بشنوید از بهمن خان که حسابی با پری خانم ایاق شده بود و اصلا انگار فراموش کرده بود که شهرو دیاری دارد و خیر سرش خان چند تا دهات کوچک و بزرگ است وباید زودتر بگردد..
روزها از پس هم میگذشت تا اینکه یک روز پری دچار سرماخوردگی می شود بهمن آقا هم که پری را خیلی دوست داشته به دست وپا می افتد که جوشونده و دمنوشی چیزی درست کند اما الحمدالله ازآنجاییکه در عمرش مجبور به انجام هیچ کاری نبوده وهمیشه کلفت ونوکرها دست به سینه بودند خودش را با آبجوش می سوزاند و بجای اینکه پری را درمان کند خودش را بیچاره می کند همین وقتها کریم همه برگشته بودبه ولایت تا خبرهای خان را به اهالی برساند و در دسترس نبود.
پری رو به بهمن آقا می گوید به بازار تهران برو و برای من مقداری عنبرنسارا بخر وبیاور بهمن آقا هم شال و کلاه می کند تا به بازار برود که توی کوچه کریم را میبیند که بازگشته ماجرا را برای کریم تعریف می کند وهردو باهم به راسته ی عطاری ها می روند وارد اولین عطاری می شوند بهمن خان به صاحب عطاری می گوید عنبرنسارا می خواهیم طرف می گوید چقدر بدهم که بهمن آقا می گوید علی الحساب نیم کیلو بده؟؟ صاحب مغازه در حالیکه چشم هایش اندازه نعلبکی شده بود می پرسد نیم کیلو مطمئنی؟؟خان هم که اصطلاحا روی باد افتاده بوده و فکر میکرده عنبرنسارا مثلا چیز باارزشی است و هرکسی پولش نمی رسد نیم کیلو بخرد می گوید یک کیلویش کن؟
پیرمرد به ته مغازه می رود و گونی عنبرنساراها را می آورد می گذارد برای وزن کشی خان چشمش به تاپاله های الاغ که می افتاد دهانش را پر می کند و هرچه از دهانش در می آید می گوید:مردک فلان فلان شده مگر من با تو شوخی دارم پدرسوخته…!!
ادامه دارد