تاریخ انتشار خبر: 20 تیر 1399 | 21:14:16
کد خبر : 9067
یادداشتی از محمدسلطانی علاسوند:

از کجا به کجا؟!

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛محمدسلطانی علاسوند فعال سیاسی اجتماعی در یادداشتی باعنوان:از کجا به کجا؟! هرچه از دهانش در می آید به مغازه دار می گوید:مردک فلان فلان شده مگر من با تو شوخی دارم پدرسوخته میگم عنبرنسارا بده رفتی گه خر برای من آوردی؟؟ اینجای ماجرا که می شود هرکسی که در راسته ی […]

به گزارش خبرگزاری زاگرس نشینان؛محمدسلطانی علاسوند فعال سیاسی اجتماعی در یادداشتی باعنوان:از کجا به کجا؟!

هرچه از دهانش در می آید به مغازه دار می گوید:مردک فلان فلان شده مگر من با تو شوخی دارم پدرسوخته میگم عنبرنسارا بده رفتی گه خر برای من آوردی؟؟ اینجای ماجرا که می شود هرکسی که در راسته ی بازار بوده در دکان عطاری جمع می شود و همه به بهمن اقا می خندند که اصلا نمی دانسته عنبر نسارا چی هست و به خوشگلی اسمش نیست ……
خلاصه بهمن آقا خیلی عصبانی می شود کریم هم این وسط مثل اسفند روی آتیش بالا و پایین می پرد که خان این پری می دانسته شما رو پی چی فرستاده؟؟
خان هم که به شدت بهش برخورده بود از همان بازار عنبرنساراها رو می کوبد توی سر پیرمرد عطار و سر خر راه کج می کند به سمت ولایت و توی راه هم همه اش خودخوری میکرده که این زنیکه پتیاره تهرانی فکر کرده من را دست بیندازد و توی دلش بخندد حالا که اینجوره داغ پیروزی را به دلش می گذارم و سراغش نمی روم.
خان به شهر ودیارش بر میگردد هرچند که به روی خودش نمی آورد اما هروقت توی روستاها و زمین هایش گشتی میزد وسرکشی میکرد تا چشمش به خر یا تاپاله هایش می افتاد حسابی کفری میشد و یک چند تا فحش آبدار نثار پری میکرد که چطور شان خانی او را زیر سوال برده و چون بچه ای او را بازی داده…
از همان بدو ورود یک تکه زمین به کریم داد و دهانش را بست و با او اتمام حجت کرد که اگر شرح این واقعه را از کسی بشنوم زبانت را از حلقومت میکشم بیرون میدهم سگها بخورند.
سال ها گذشت خان دیگر پیر شده بود و زنش هم مرده بود گاهی یاد پری می افتاد خنده هایش ،مهربانیش مخصوصا آن سر وزبان داشتنش که دل خان را برده بود اما خاطره عنبرنسارا به مانند طوفانی می آمد و دلتنگیش را تبدیل به غم میکرد و می رفت..
پسرهای خان بزرگ شده بودند و هرکدام درس خوانده بودند ودرشهر زندگی می کردند….
زندگی ادامه داشت پسر کوچک خان وارد ارتش شده بود و برای خودش بیائو وبرویی داشت و در تهران زندگی میکرد یک روز که طبق معمول همیشه میخواست به سر کار برود ماشینش در ابتدای خیابان خراب می شود و راننده اش هرکاری می کند ماشین روشن نمی شود پسر خان هم جلسه ی مهمی داشت و از آنجایی که نمیخواست تاخیری داشته باشد با همان لباس نظامی سر خیابان می ایسد تا تاکسی بگیرد….
شما فکر می کنید آخر ماجرا چی میشه؟؟
حدس بزنید…
ادامه دارد….